عرضه كردن كنيزان جمال خويش را بر يوسف و يكتاپرست كردن يوسف ايشان را
شبانگه كز سواد شعر گلريز ز پروين گوش را عقد گهر بست كنيزان جلوه گر در جلوه ى ناز همه در پيش يوسف كشيدند يكى شد از لب شيرين شكر ريز يكى از غمزه سويش كرد اشارت مقامت مي كنم چشم جهان بين يكى بنمود سر و پرنيان پوش يكى در زلف مشكين حلقه افكند به روى من درى از وصل بگشاي بدين سان هر يكى ز آن لاله رويان ولى بود او به خوبى تازه باغى بلى بودند يك سر مكر و دستان دل يوسف جز اين معنى نمي خواست بديشان هر چه گفت از راه دين گفت نخستين گفت كاى زيبا كنيزان درين عزت ره خوارى مپوييد ازين عالم برون، ما را خدايي ست پرستش جز خدايى را روا نيستبه سجده بايد آن را سر نهادن به سجده بايد آن را سر نهادن
فلك شد نوعروس عشوه انگيز گرفت آن صيقلى آيينه در دست همه دستان نماى و عشوه پرداز فسون دلبرى بر وى دميدند كه كام خود كن از من شكر آميز كه اى ز اوصاف تو قاصر عبارت، بيا بنشين به چشم مردم آيين كه اين سرو امشب ات بادا هم آغوش كه هستم بى سر و پا حلقه مانند مكن چون حلقه ام بيرون در، جاي ز يوسف وصل را مي بود جويان وز آن مشت گياه او را فراغى به صورت بت، به سيرت بت پرستان كه گردد راهشان در بندگي، راست پى نفى شك، اسرار يقين گفت به چشم مردم عالم، عزيزان بجز آيين ديندارى مجوييد كه ره گم كردگان را رهنمايي ست كه غير او پرستش را سزا نيستكه داده سر براى سجده دادن كه داده سر براى سجده دادن