چو دل با دلبرى آرام گيرد زليخا را در آن فرخنده منزل غلامى بود پيش رو، عزيزش پرستاران گل بوى گل اندام كنيزان دل آشوب دل آراى سيه فامانى از عنبر سرشته مقيمان حريم پاكبازى زليخا با همه در صفه ى بار بساط خرمى افكنده بودى به ظاهر با همه گفت و شنو داشت به صورت بود با مردم نشسته ز وقت صبح تا شام كارش اين بود چو شب بر چهره مشكين پرده بستي، خيال دوست را در خلوت راز به زانوى ادب بنشستي اش پيش ز ناله چنگ محنت ساز كردى بدو گفتى كه اى مقصود جانم عزيز مصر گفتى خويش را نام به مصر امروز مهجور و غريب امبه نوميدى كشيد از عشق كارم به نوميدى كشيد از عشق كارم
ز وصل ديگرى كى كام گيرد؟ همه اسباب حشمت بود حاصل نبود از مال و زر كم، هيچ چيزش پرستاري ش را بي صبر و آرام پى خدمتگرى ننشسته از پاى ز شهوت پاك دامن، چون فرشته امينان حرم در كارسازى كه يك سان باشد آنجا يار و اغيار درون پرخون و لب پرخنده بودى ولى دل جاى ديگر در گرو داشت به معنى از همه خاطر گسسته ميان دوستان كردارش اين بود چو مه در پرده اش تنها نشستى نشاندى تا سحر بر مسند ناز به عرض او رسانيدى غم خويش سرود بي خودى آغاز كردى به مصر از خويشتن دادى نشان ام عزيزى روزيت بادا سرانجام ز اقبال وصالت بي نصيب امسروش غيب كرد اميدوارم سروش غيب كرد اميدوارم