دبير خامه ز استاد كهن زاد كه يوسف چون به خوبى سر برافروخت به سان مردم اش در ديده بنشست گرفتى با وى آن سان لطف ها پيش درختى بود در صحن سراي اش ستاده در مقام استقامت پى تسبيح، هر برگش زبانى به هر فرزند كه ش دادى خداوند همان دم تازه شاخى بردميدى چو در راه بلاغت پا نهادى بجز يوسف كه از تاييد بخت اش شبى پنهان ز اخوان با پدر گفت دعا كن تا كفيل كار و كشت ام كه از عهد جوانى تا به پيرى دهد در جلوه گاه جنگ و بازى پدر روى تضرع در خدا كرد رسيد از سدره پيك ملك سرمد نه زخم تيشه ى ايام ديده قوي قوت، گران قيمت، سبك سنگپيام آورد كاين فضل الهي ست پيام آورد كاين فضل الهي ست
درين نامه چنين داد سخن داد دل يعقوب را مشعوف خود ساخت ز فرزندان ديگر ديده بربست كه بر وى رشكشان هر دم شدى بيش به سبزى و خوشى بهجت فزاي اش فكنده بر زمين ظل كرامت بناميزد عجب تسبيح خواني از آن خرم درخت سدره مانند كه با قدش برابر سركشيدى به دستش ز آن عصاى سبز دادى عصا لايق نيامد ز آن درخت اش كه اى بازوى سعي ات با ظفر جفت بروياند عصايى از بهشت ام كند هر جا كه افتم دستگيرى مرا بر هر برادر سرفرازي براى خاطر يوسف دعا كرد عصايى سبز در دست از زبرجد نه رنج اره ى دوران كشيده نيالوده به زنگ روغن و رنگستون بارگاه پادشاهي ست ستون بارگاه پادشاهي ست