بحمدالله كه بر رغم زمانه ورق ها از پريشانى رهيدند چو گل هر دم رواجى تازه شان باد كتابى بين به كلك صدق مرقوم ز نامش طوطى آساي ام شكرخا بود هر داستان زو بوستانى هزاران تازه گل در وى شكفته به هر سو جدول از هر چشمه سارى نظر در آبش از دل غم بشويد ز جانش سر زند سر وفايى ز موج بهر الطاف الهى چو آرد تازه گل ها را در آغوشسخن را از دعا دادى تمامى سخن را از دعا دادى تمامى
به پايان آمد اين دلكش فسانه به دامن پاى جمعيت كشيدند ز پيوند بقا شيرازه شان باد به نام عاشق و معشوق مرسوم چو بردم نام يوسف با زليخا به هر بستان ز گل رويان نشانى دوصد نرگس به خواب ناز خفته پر از آب لطافت جويبارى غبار از خاطر درهم بشويد ز جيب آرد برون دست دعايى كند اين تشنه لب را قطره خواهى نگردد باغبان بر وى فراموشبه آمرزش زبان بگشاى جامي به آمرزش زبان بگشاى جامي