الهى غنچه ى اميد بگشاي بخندان از لب آن غنچه باغم درين محنت سراى بى مواسا ضميرم را سپاس انديشه گردان ز تقويم خرد بهروزي ام بخش دلى دادى ز گوهر گنج بر گنج گشادى نافه ى طبع مرا ناف ز شعرم خامه را شكرزبان كن سخن را خود سرانجامى نمانده ست درين خم خانه ى شيرين فسانه حريفان باده ها خوردند و رفتند نبينم پخته ى اين بزم، خامىبيا ساقى رها كن شرمساري بيا ساقى رها كن شرمساري
گلى از روضه ى جاويد بنماى وزين گل عطرپرور كن دماغم به نعمت هاى خويش ام كن شناسا زبانم را ستايش پيشه گردان بر اقليم سخن فيروزي ام بخش ز گنج دل زبان را كن گهر سنج معطر كن ز مشكم قاف تا قاف ز عطرم نامه را عنبرفشان كن وز آن نامه بجز نامى نمانده ست نمي يابم نوايى ز آن ترانه تهي خم ها رها كردند و رفتند كه باشد بر كف اش ز آن باده، جامىز صاف و درد پيش آر آنچه داري ز صاف و درد پيش آر آنچه داري