دل فارغ ز درد عشق، دل نيست ز عالم روى آور در غم عشق غم عشق از دل كس كم مبادا فلك سرگشته از سوداى عشق است اسير عشق شو كزاد باشى ز ياد عشق عاشق تازگى يافت اگر مجنون نه مى زين جام خوردي، هزاران عاقل و فرزانه رفتند نه نامى ماند از ايشان نى نشانى بسا مرغان خوش پيكر كه هستند چو اهل دل ز عشق افسانه گويند به گيتى گرچه صدكار، آزمايى بحمد الله كه تا بودم درين دير چو دايه مشك من بي نافه ديده چو مادر بر لبم پستان نهاده ست اگر چه موى من اكنون چو شيرست به پيرى و جوانى نيست چون عشق كه جامي، چون شدى در عاشقى پير، بنه در عشقبازى داستانيبكش نقش ز كلك نكته زايت بكش نقش ز كلك نكته زايت
تن بي درد دل جز آب و گل نيست كه باشد عالمى خوش، عالم عشق دل بي عشق در عالم مبادا جهان پر فتنه از غوغاى عشق است غمش بر سينه نه تا شاد باشى ز ذكر او بلند آوازگى يافت كه او را در دو عالم نام بردي؟ ولى از عاشقى بيگانه رفتند نه در دست زمانه داستانى كه خلق از ذكر ايشان لب ببستند حدي بلبل و پروانه گويند همين عشقت دهد از خود رهايى به راه عاشقى بودم سبك سير به تيغ عاشقى نافم بريده ز خونخوارى عشقم شير داده ست هنوز آن ذوق شيرم در ضميرست دمد بر من دمادم اين فسون عشق سبك روحى كن و در عاشقى مير كه باشد ز تو در عالم نشانىكه چون از جا روى مانده به جايت كه چون از جا روى مانده به جايت