تضرع كردن زليخا پيش دايه و راهنمايى او زليخا را به ساختن عمارت
چو با آن كشته ى سوداى يوسف شبى در كنج خلوت دايه را خواند بدو گفت اى توان بخش تن من گر از جان دم زنم پرورده ى توست چه باشد كز طريق مهربانى چه پيوندى نباشد جان و دل را، جوابش داد دايه كاى پريزاد جمال دلربا دادت خداوند به كوه ار رخ نمايى آشكارا، چو بخرامى به باغ از عشوه كاري، بدين خوبى چنين درمانده چوني؟ به رفتار آور اين نخل رطب بار زليخا گفت كاى مادر چه گويم نسازد ديده هرگز سوى من باز نه تنها آفتم زيبايى اوست جوابش داد ديگر باره دايه مرا در خاطر افتاده ست كارى ولى وقتى ميسر گردد آن كار بسازم چون ارم، دلكش بنايىبه موضع موضع از طبعش هنر كوش به موضع موضع از طبعش هنر كوش
ز حد بگذشت استغناى يوسف به صد مهرش به پيش خويش بنشاند چراغ افروز جان روشن من ور از تن، شير رحمت خورده ى توست به منزلگاه مقصودم رساني؟ چه خيزد از ملاقات آب و گل را؟ كه نيد با تو از حور و پرى ياد كه بربايد دل و دين خردمند نهى عشق نهان در سنگ خارا درخت خشك را در جنبش آري چرا چندين كشى آخر زبوني؟ به راه لطفش آر، از لطف رفتار كه از يوسف چه مي آيد به رويم چسان جولان گرى با وى كنم ساز؟ بلاى من ز ناپروايى اوست كه اى حور از جمالت برده مايه كز آن كار تو را خيزد قرارى كه سيم آرى به اشتر، زر به خروار بگويم تا در او صورت گشايي،كشد شكل تو با يوسف هم آغوش كشد شكل تو با يوسف هم آغوش