چو يوسف شد به خوبى گرم بازار به هر چيزى كه هر كس دسترس داشت شنيدم كز غمش زالى برآشفت همى بس گرچه بس كاسد قماشم منادى بانگ مي زد از چپ و راست يكى شد ز آن ميانه، اول كار از آن بدره كه چون خواهى شمارش خريداران ديگر رخش راندند بر آن افزود دولتمند ديگر بر آن داناى ديگر كرد افزون بدين قانون ترقى مي نمودند زليخا گشت ازين معنى خبردار خريداران ديگر لب ببستند عزيز مصر را گفت اين نكوراي بگفتا آنچه من دارم دفينه به يك نيمه بهايش برنيايد، زليخا داشت درجى پر ز گوهر بهاى هر گهر ز آن درج مكنون بگفتا كاين گهرها در بهايشعزيز آورد باز ازنو بهانه عزيز آورد باز ازنو بهانه
شدندش مصريان يك سر خريدار در آن بازار بيع او هوس داشت تنيده ريسمانى چند، مي گفت كه در سلك خريدارانش باشم كه مي خواهد غلامى بي كم و كاست؟ به يك بدره زر سرخ اش خريدار بيابى از درستي زر هزارش به منزلگاه صد بدره رساندند به قدر وزن يوسف مشك اذفر به وزنش لعل ناب و در مكنون ز انواع نفايس مي فزودند مضاعف ساخت آنها را به يك بار پس زانوى نوميدى نشستند برو بر مالك اين قيمت بپيماي ز مشك و گوهر و زر در خزينه اداى آن تمام از من كى آيد؟ نه درجي، بلكه برچى پر ز اختر خراج مصر بودي، بلكه افزون بده اى گوهر جانم فدايشكه دارد ميل او شاه زمانه كه دارد ميل او شاه زمانه