سخن ديباچه ى ديوان عشق استخرد را كار و بارى جز سخن نيستسخن از كاف و نون دم بر قلم زدچو شد قاف قلم ز آن كاف موجودجهان باشان كه در بالا و پستندگهى لب را نشاط خنده آردازو خندد لب اندوهمندانبدين مى شغل گيرى ساخت پيرمدهم از دل برون راز نهان راكهن شد دولت شيرين و خسروسرآمد دولت ليلى و مجنونچو طوطى طبع را سازم شكرخاخدا از قصه ها چون احسناش خواندچو باشد شاهد آن وحى منزلنگردد خاطر از ناراست خرسندز معشوقان چو يوسف كس نبودهز خوبان هر كه را انى ندانندنبود از عاشقان كس چون زليخاز طفلى تا به پيرى عشق ورزيدپس از پيرى و عجز و ناتوانىپس از پيرى و عجز و ناتوانى
سخن نوباوه ى بستان عشق استجهان را يادگارى جز سخن نيستقلم بر صحنه ى هستى رقم زدگشاد از چشمه اش فواره ى جودز جوشش هاى اين فواره هستندگه از ديده نم اندوه باردوزو گريان شود لب هاى خندانبه پيرافشانى اكنون شغل گيرمبخندانم، بگريانم، جهان رابه شيرينى نشانم خسرو نوكسى ديگر سر آمد سازم اكنونز حسن يوسف و عشق زليخابه احسن وجه از آن خواهم سخن راندنباشد كذب را امكان مدخلاگرچه گويى آن را راست مانندجمالش از همه خوبان فزودهز اول يوسف اني ش خوانندبه عشق از جمله بود افزون زليخابه شاهى و اميرى عشق ورزيدچو بازش تازه شد عهد جواني،چو بازش تازه شد عهد جواني،