قصاید و قطعات
ابو النجم احمد بن قوص منوچهری دامغانی
نسخه متنی -صفحه : 105/ 29
نمايش فراداده
در وصف بهار و مدح فضل بن محمد حسيني
-
وان هنر بيعدد كه هست بدو در
تا نبود روضه ى مبارك محمود
مرد هنرمند، كش نباشد گوهر
مرد گهرمند، كش خرد نبود يار
اين هنرى خواجه ى جليل چو درياست
صاحب مخبر كسى بود كه بود باز
بس كس كو گيرد و نبخشد، هرگز
خواجه بسان غضنفريست كجاهست
معطى و مالش بدان دهد كه نجويد
خواجه دهد سيم و زر چو كوه به طالب
خواجه چنان ابر باردار مطرناك
خواجه چو ابر دمنده ايست كه جاويد
گر به هنر زيبد و به گوهر، بالش
هر كه ز فرمان او فراز نهد پاى
هيبتش الماس سخت را بكفاند
در شرر خشم او بسوزد ياقوت
شاعر و مهتر دلست و زيرك و والا
هست طبيب بزرگ و هست منجم
كاتب نيكست و هست نحوى استاد فاعل فعل تمام و قول مصدق
فاعل فعل تمام و قول مصدق
-
هست چنان گوهرى كه هست مسند
عود نرويد بر او، نه سنبل و نه ند
باشد چون منظرى قواعد او رد
باشد چون ديده اى كه باشد ارمد
با هنر بيشمار و گوهر بيعد
منظر و مخبرش بي تغير و بى كد
بس كس كو گيرد و ببخشد، سرمد
به ستدن و دادنش دو دست مسعد
وانكه بجويد ازوست مال مبلد
بسكه عمل هست، قول اوست مبعد
هست به قول و عمل هميشه مجرد
هست به رنج دل و به هيت مفرد
او را زيبد چهار بالش و مسند
شوم برافتد، چو برق بر تن ارعد
چون بكفاند دو چشم مار زمرد
گرش نسوزد شرار نار موقد
رودكى ديگرست و نصربن احمد
فلسفى و هندسى و صاحب سودد
صاحب عباد هست و هست مبرد والى عزم درست و راى مسدد
والى عزم درست و راى مسدد