خواب ديدن منظور را و زنجير پاره ساختن وصيت جنون در بيان مصر انداختن
نوا آموز اين دلكش ترانهكه چون از رنج دريا رست ناظرچو خوابش برد در چين ديد خود رابه جانان حرف دورى در ميان داشتكه اى باع به سرگردانى منچه ميشد گر در اين ايام دورىدل غم ديده ام مي ساختى شادولى عيب تو نتوان كرد اين طورز شوق وصل جانان جست از خوابز دستش رفته آن زلف گره گيرهمان محنت سراى درد و غم ديدز طغيان جنون آن بند بگسستز محنت جامه مي زد چاك و مي رفتچنين تا از فلك بنمود مهتاببه دمسازى سوى مهتاب رو كردكه اى شمع شبستان الاهىچنان از لوح اين ظلمت زدايىالا اى پيك عالم گرد شبروبه رسم شبروى اينجا سفر كنبگو كاى ماه بي مهر جفا كاربگو كاى ماه بي مهر جفا كار
پى خواب اينچنين گويد فسانهشبى در خواب شد آشفته خاطربه جانان عشرت آيين ديد خود راحدي شكوه ى او بر زبان داشتز عشقت بي سر و سامانى منكه بودم در مقام ناصبورىبه دشنامى ز من مي آمدت يادكه اين صورت تقاضا مي كند دورنه بزم خسروى ديد و نه اسباببه جاى آن به دستش مانده زنجيرهمان زندان و زنجير و الم ديدز همراهان خود پيوند بگسستز غم مي ريخت بر سر خاك مي رفتجهان را داد نور شمع مه تاببه نور ماه ساز گفتگو كردز يمنت رسته شب از رو سياهىكه گردد قابل صورت نمايىبه روز تيره ام انداز پرتوبه سوى آفتاب من گذر كنبت نامهربان شوخ دل آزاربت نامهربان شوخ دل آزار