نامه جنون ناظر در كشتى و به طوق ديوانگى گردن نهادن
نه طوق است اين ركاب رخش خواريست لب چاه مصيبت را نشانيست فغان كاين طوق پامال غمم ساخت منم زين طوق چون قمرى فغان ساز بيا اى كاكلت زنجير سودا به زنجير غمم پامال مگذار ز هجر آن خم زلف گره گير به كنج بيكسى اينگونه دربند چو زنجيرم بود گر سد دهن بيش به غير از كنج غم جايى ندارم مرا كاين است همپا چون نيفتمز دل برمي كشيد آه از سردرد ز دل برمي كشيد آه از سردرد
گريبان لباس بيقراريست براى حرف نوميدى دهانيست عجب كارى مرا در گردن انداخت به ياد قدت اى سرو سرافراز كه زنجير غمم انداخت از پا بيا وز پايم اين زنجير بردار ندارم دستگيرى غير زنجير به كارم سد گرده زنجير مانند بيان نتوان نمودن يك غم خويش بجز زنجير همپايى ندارم ز اشك خويش چون در خون نيفتمچنين تا بر كنار نيل جا كرد چنين تا بر كنار نيل جا كرد