بي تابى ناظر از شعله ى جدايى و اضطراب نمودن از داغ بينوايى و خويشتن را بر مشق جنون داشتن و شرح درون خويش بر چهره ى معلم نگاشتن - ناظر و منظور نسخه متنی
بي تابى ناظر از شعله ى جدايى و اضطراب نمودن از داغ بينوايى و خويشتن را بر مشق جنون داشتن و شرح درون خويش بر چهره ى معلم نگاشتن
چو آن زرين قلم از خانه ى زر سراى چرخ خالى شد ز كوكب به مكتبخانه حاضر گشت ناظر ز حد بگذشت و منظورش نيامد زبان از درس و لب از گفتگو بست ز مكتب هر زمان بيرون دويدى اديب كاردان از وى برآشفت كه اينها لايق وضع شما نيست ز هر بادى مكش از جاى خود پا ندارد چون وقارى باد صرصر نگردد غرق كشتى وقت توفان مكن بى لنگرى زنهار ازين پس ندارى انفعال اين كارها چيست چنين گيرند آيين خرد ياد چنين يارب كسى بى درد باشد ز غيرت آتشى در ناظر افتاد نهاد از دامن ارشاد تخته وز آنجا شد پريشان سوى منزل در اين گلشن كه چون غم نيست هرگزكه از جانانه بايد دور گشتن كه از جانانه بايد دور گشتن
كشيد از سيم مدبر لوح اخضر چو آخرهاى روز از طفل مكتب به راه خانه ى منظور ناظر دواى جان رنجورش نيامد ز بي صبرى ز جاى خويش بر جست فغان از درد محرومى كشيدى به او از غايت آشفتگى گفت مكن اينها كه اينها خوشنما نيست بود خس كو به هر بادى شد از جا بود پيوسته او را خاك بر سر چو با لنگر بود بر روى عمان چو زر باشد سبك نستاندش كس نبودى اين چنين هرگز ترا چيست خردمندى چنين است آفرين باد ز غيرت اينقدرها فرد باشد ز دامن لوح زد بر فرق استاد زد آخر بر سر استاد تخته رخى چون كاه و كوه درد بر دل جفايى بيش از آن دم نيست هرگزز درد دوريش رنجور گشتن ز درد دوريش رنجور گشتن