گرمى شعله ى آفتاب در عالم فتادن و مرغ آبى از غايت گرما منقار از هم گشادن و رفتن شاهزاده از مصر به سبزه زارى كه از لطف نسيم او روح مسيحا تازه گشتى و با فيض چشمه سارش خضر از آب زندگانى گذشتى
به جست و جوى آن مجنون گمنامكه چون از گرمى اين مشعل زرتو گفتى مهر كز افلاك بنمودفلك را گرمى خور سوخت چندانز گرمى توده ى گل شد چو دوزخچو گرما شد ز حد يك روز منظوركه تاب شعله ى خور ساخت ما راتوان كردن بدينسان تابه كى زيستبيان فرمود شاه مصر مسكنبرون از شهر ما فرخنده جاييستمقامى چون بهشت جاودانىخرد خلد برينش نام كردهدر آن ساحت اگر منزل نمايىچو گل منظور ازين گفتار بشكفتاشارت كرد خسرو تا سپاهىبه رايض گفت تا از بهر منظوربسان كوه اما باد رفتارز نور آفتاب آن رخش چون برقاگر فارس فرس را برجهاندىبسان جام جم گيتى نمايىبسان جام جم گيتى نمايى
زند اينگونه گوياى سخن گامجهان گرديد چون درياى آذرز آتشگاه دوزخ روزنى بودكه با خاك سيه گرديد يكساندر او از زير مي شد آب چون يخزمين بوسيد پيش خسرو از دوربه دل بد شعله اى افروخت ما رابفرمايد شهنشه فكر ما چيستكه اى دور از گل روى تو گلشندر آن نيكويى آب و هواييستبهارش ايمن از باد خزانىدم عيسا نسيمش وام كردهنخواهد بود دور از دلگشايىزمين بوسيد و خسرو را دعا گفتسوى آن بزمگه كردند راهىسمندى كرد زين از هر خلل دوركه باد از وى گرفتى ياد رفتاررسيدى پيشتر از غرب در شرقبه جاسوس نظر خود را رساندىدو چشمش بسكه كردى روشنايىدو چشمش بسكه كردى روشنايى