رسيدن ناظر به كوهى كه سنگ و شيشه ى سپهر را شكستى و پلنگش در كمينگاه گردون نشستى
به ملك غم اگر نه شهريارم منم چون موى خود گرديده باريك به بند بي كسى دايم گرفتار چنين تا چند از غم زار باشم چو پر دلگير مي گرديد از غار فغان كردى ز بار كوه اندوه چو يكچندى شد آن وادى مقامش چو كردى جا در آن غار غم افزا كند تا بزمگاهش را منور زدى دم بر زمين شير پر آشوب منقش متكايش يوز مي شد ز غم يكدم نمي شد آرميدهبه ياد چشم او فرياد مي كرد به ياد چشم او فرياد مي كرد
ز مو بر سر چه چتراست اينكه دارم چو شام تار روزم گشته تاريك بسان عنكبوتم رو به ديوار بدينسان روى بر ديوار باشم قدم مي ماند بر دامان كهسار فكندى هاي هاى گريه در كوه چو مجنون دام و دد گرديد رامش گرفتندى به دورش وحشيان جا چراغ از چشم خود مي كرد اژدر مقامش را ز دم مي كرد جاروب پلنگش بستر گلدوز مي شد به چشم آهوان مي دوخت ديدهز مردم دارى او ياد مي كرد ز مردم دارى او ياد مي كرد