آنكه شويد زِگُنَه دست به يكبار كجاست؟بت نمرودي خود را بشكن همچو خليلقرب دلدار طلب آينه
يار دل استبهر اين خلق خدا، دامن خود
دام مكنگر تو با زَرق و ريا رِزق خود
افزون كرديميكند جود و سخا رفع بلا در
دو جهاننردبان است به دنيا دِرَم و
سيم و طلادر ايثار گشا بر رخ مسكين
و فقيرهر يكي برگ خزان جلوة عمر من و
توستچون كه فارغ شدي از ما و من و كبر و
غرورعاقلا، در ره انجام سفر
همّت كناز پي حجِّ معاني قدمي
مُحرِم شوچون به يثرب برسي در ره خورشيد
حجازخانه فاطمه(س) گنجينة اوصاف علي استدل هر اهل دل از نور وَلا
ميبينددرك كن فاطمه بنت اسد(س) را به
بقيعمددي جوي ز غمخانه خونين
بقيعجايْ جايْ از اثر حُجَّت حق
ميبينيخيز و ريز اشك انابه كه
جوابي شنويتو دل صد دله را يك دله كن، همچو خليلگوش بسپار كه دستور ز داور
شنويداستانهاي جهان گذرا را
بگذاردر پي معرفتش دل به احاديث
سپاردل كه آماده شود نور خدا
ميبيندآنكه از جام ولايش هم شب
مينوشدحج بود معني پرواز به
جولانگه عشقهيچ كس با قدم خود نشده عازم
حجدل زِ زور و زَر و تزوير و وَساوِس
برداردور شو از طمع و منَّت
ارباب دِرَمهر طريقي نسزد شرط
مسلماني راعاشقان طلبِ طلعتِ دلدار بسي
استسَفَرِ حج كه مشرف شده بودم يك
شبگفتمش: در ره اين نكته بينديش و
ببينآنكه ايجاد نمود از دل بذري
اشجارتُو به من گوي در اين گردش زيباي
فلكشأن خود بين و بگو، حاجي مهمان
خداغار ثور است ببين لطف خداوندي
رادر حَرا جلوهاي از نور محمّد بينيتوبه كن دل به خداوند دو عالم
بسپارحاجي احرام دگر بند و بجو راه
يقينهمه سرگشته ز عصيان خود و حاجتمندبگذر از اين همه معشوقه و بت در ره
يارحق نگر باش به مشعر كه به ديوان
عملجلوه حق بنگر در حرم كعبة دوستحج شروع است و هدف نيست به دقّت بنگردر تَلاطُم مَنِه اين كشتي دل تا
نگريسير انديشه كن از مرحلة عقل به عشقتا ز شوقش وضو از خون تن خود سازيآنكه از يُمنِ وصالش چو شهيدان دگرآنكه اندر همه احوال به او
مينگرداَر شوي مَحرَم حق هيچ نپرسي هرگزهركه نوشد قدح از جام ولا ميبيندعرفات است زهنگام سفر تا بر دوستهركسي در هوسي غرق و به خود ميبالددر پي خوف و رجايي شود از خود بيخودآنكه آزاد شد از هر دو جهان ميبيندهر بلايي به تو از دوست رسد بس نيكوستلعن ابليس كن و توبه كن از وسوسههامردِ رَه باش و چو ابرار ره نيكان
جوشهد شِكَّر همه شكرانه عارف
باشدرَمي كن ديو درون، نفس دني قربان كنعارف حق چو شدي منكر خود باش كه تاهمه شاهان به گداييِّ دَرَش
محتاجنداز حجاب تن خاكي نفسي بيرون شوخضر خود باش و بينديش به امداد خداچون به ميقات روي با دل آماده برونيّت قُربِ اِلَي الله نما در دل
خوداز ره صدق بيا وَز در ايمان،
بنگربه طواف حَرَمِ امنِ الهي چو
رويتا مقدَّر نشود عازم حج كي گردي؟حج جهاد تو و ميقات همان نخلة نورهفت خوان جمرات است به پيكار عدوسعي هاجر ز پي آب حيات من و توستزآب زمزم كه بود چشمهاي از لطف خدارنگ غفلت ز رخ خويش از آن آب بشويحجرُ الاَْسْوَد و بيعت همه چون جام ولاستكلِّ هستي به طواف و همه در سير و سلوكنور خورشيد شعاعي است از آن مِهر منيردل هر ذرّه كه بيني چو جهاني دگر استچون به مولودي كعبه برسي پرسش كنآخرين آية قرآن ز مقامات علي استبر سر دست محمّد گل خورشيد
شِكُفتبعد او در پي اولاد علي(عليه السلام) ميبينيتيغ بر فرق منيّت بنه و پند
مرامن به تو بخشي از اوصاف خدا را گفتمدر غلاميِ خدا كوش چو من تا نگريدر غلاميِ خدا كوش چو من تا نگري
مُحرِم و مَحرَمِ حق باش ببين يار كجاستتا توان ديد گلستان به دل نار كجاستجستجو كن بنگر شخصِ گرفتار كجاستبيم از آن دار، ببين آه شرر بار كجاستمنتظر باش ببين آفت انبار كجاستحال بنگر به عيان، صاحب ايثار كجاستگر توان درك كني پول زيانبار كجاستوقت انفاق مگو درهم و دينار كجاستتا به عبرت نگري عيب تو در كار كجاست
چشم جانت نگرد داروي بيمار
كجاست
مشتري باش كه اقوال بهادار كجاستتا ببيني كه ره روشن و هموار كجاستسوي قبله بنگر احمدِ مُختار كجاستبنگر بارقة حيدر كرّار(عليه السلام) كجاستبانوي هر دو جهان، سرور اطهار كجاستبين اغيار نگر جلوه انصار كجاستتا نمايند تو را، شافعِ ابرار كجاستپي آن باش و ببين شاه علمدار(عج) كجاستمنتظر باش كه آن بلبل اَسحار كجاستتا ببيني به از اين، طبلة عطّار كجاستهمچو استاد بنا بين تو كه معمار كجاستپس به قرآن بنگر احسن اخبار كجاستكه، توان ديد به دنيا گل بيخار كجاستدل آماده ببيند كه نمودار كجاستپاك بازي كه خورَد باده به تكرار كجاستتا رسيدن به مقامي كه نگهدار كجاستشوقي افكنده به اين قلب گهربار كجاستتا بفهمي به يقين حجِّ سزاوار كجاستبا خدا باش و ببين رحمت غفّار كجاستمرد رَه باش و شنو قصة اخيار كجاستآن كه در شكر طوافش كند اظهار كجاستزائري گفت: به من «خالق آثار كجاست؟»كه كند از دل شب روز پديدار كجاست؟صانع اين همه خورشيد نگونسار كجاست؟ناظم صحنة اين گنبد دوّار كجاست؟رازق ما و شما، رازق كفّار كجاستآنكه گم كرده ره قوم ستمكار كجاستوآنكه بُگزيد وِرا در دل آن غار كجاستبنگر راحم انسان گنه كار كجاستچون كه فهميده شدي ذلّت زُنّار كجاستآنكه او بر گنه خود كند اقرار كجاست؟با درايت بنگر مرشد زوّار كجاستبا شعورت نگري لذّت رفتار كجاستتا در اين باغ ببيني كه سَمنزار كجاستمرضيِّ حق به كجا! حق ثَمَردار كجاستآنكه اين غول زمين كرده چو گهوار كجاستعاشقانه بنگر قلّة پندار كجاستپس چو منصور نگر شوق سَرِ دار كجاستبهر هر عارف و صوفي شده سَردار كجاست؟دل سپار خَم آن طُرِّه طَرّار كجاست؟كه كلاه نَمَد و خِرقه و دستار كجاستعاشقي را كه ز عشقش شده تبداركجاستبندة حق نگرد اجرت كردار كجاستآنكه گشته به جز او از همه بيزار كجاست؟كوزه خود شكند در پي جوبار كجاستصانع عقل و روان، خالق جبّار كجاستعاشقانه بنگر عِلّت اخطار كجاستتا ز جودش نگري عفو گنهكار كجاستتا بداني به جهان حيلة اغيار كجاستدر ره معرفتش كوشي اگر، عار كجاست؟پس در آيينه نگر حاجي هُشيار كجاستشرحِ صَدرَت نگرد وعدة ديدار كجاستپشت اين در نتوان ديد زيانكار كجاستتا ببيني طيران دل طيّار كجاستآنكه آورد تو را در ره هنجار كجاستتا ز عرفان نگري لذّت سرشار كجاستتا ببيني به يقين ارزش و معيار كجاستآنكه شويد ز دلت دوده و زَنگار كجاستدل بده تا نگري قافله سالار كجاستقدر خود دان و ببين قسمت و مقدار كجاستجبههاي باش نگر ميثم تمّار كجاستبهر هر ديو درونت نگر افسار كجاستهجرتي كن بنگر هادي اسفار كجاستجرعهاي نوش و ببين حامي احرار كجاستتا به جنّت نگري لذّت اَنهار كجاستآنكه نوشد قدح لعل شكربار كجاست؟سعي كن تا نگري نقطة پرگار كجاستتا ز نورش نگري منشأ انوار كجاستآنكه اعجاز خدا را كند انكار كجاست؟راهِ پنهانيِ خمخانه خمّار كجاست؟با ولايش بنگر مرضي صبّار كجاستتا ببينند همه، والي اقطار كجاستآفتاب و مَهِ تابان به شب تار كجاستبشنو تا شنوي زُبْدَةُ الاشعار كجاستحق نگر باش ببين يار جهاندار كجاستآنكه در دل بود و نيست در ابصار كجاستآنكه در دل بود و نيست در ابصار كجاست