در ورود به مدينه طيّبه
محمّدحسين شهريارسلام اى سرزمين وحى و الهام سلام اى پايتخت پادشاهى سلام اى كان الماس فتوّت سلام اى سر درِ كاخ خُدايى سلام اى مشرق مشكاة ايمان چه روحى خفته در آنيّت تو خبردارى كه بااين شوق مدهوش در اينجا خُفته آن آرام جانها چه روحى قُدسى اينجا آرميده تو گويى غُرفه ها مهد فرشته است در و پيكر همه آيات والواح چه شهرى! جنّت المأواست گويى چه خاكى و چه اقبالى خُدا داد نشان پاى پيغمبر به خاكش مشام جان كُن اينجا جَلد و چالاك تو گويى غرفه ها مهد فرشته است در و پيكر همه آيات و الواح چه شهرى! جنت الماواست گويى چه خاكى و چه اقبالى خدا داد نشان پاى پيغمبر به خاكش مشام جان كن اينجا جلد و چالاك به هر طاق از ملايك آشيانهاست افق را ياد عهد وحى و تنزيل تو گويى در فضا آيات قرآن به مرغان سپيدى مانند اوراق صفا آكنده اين آفاق و انفس به چشمان چشمه ها بينى درخشان چه بخشش هاكه بارد با خجلها به موجى بيكران ايمان زند برق بيان ما رساى اين صفت نيست چه گويى درمقام بهت و حيرت در اينجا عقل محو و عشق مات است به روى اين زمين ها راه رفتند سلام اى مهد انس و آشنايى تو ديدى رحمة للعالمين را نگين خاتميت قطب الاقطاب على را ديدى و اسباط و اوتاد چه ريحان هاى روحانى كه ديدى به حرف آى اى حريف سرگذشتى حديث از جان و جانان كن ببينم تو را شايد كه با اين لعل خاموش سخن اينجا وراى حد قال است سكوت عشق را اينجا بيانى است سكوت عشق را اينجا بيانى است سلام اى شهر شاهنشاه اسلام سلام اى پايه عرش الهى سلام اى كاخ سلطان نبوّت حريم بارگاه كبريايى سلام اى عرشه قنديل رحمان ملايك محو روحانيّت تو چه جانى را گرفتستى در آغوش؟ كه دارد از ملايك پاسبانها چه روحانيتى در وى دميده به هر در آيت غفران نوشته است شبستانها عبادتگاه ارواح چه نخلى! سدره و طوباست گويى كه چندان بوسه در پاى نبى داد ثُريّا سُرمه اى از خاك پاكش شميم خُلق پيغمبر كُن ادراك به هر در آيت غفران نوشته است شبستان ها عبادتگاه ارواح چه نخلى! سدره و طوباست گويى كه چندين بوسه در پاى نبى داد ثريّا سرمه ساى از خاك پايش شمشم خلق پيغمبر كن ادراك همانا غرفه هاى آسمانهاست هنوزش انعكاس بانگ جبريل پراكنده است و چون پروانه پرّان كه از قرآن برافشاند در افاق نسيمش چون مسيحا درتنفّس سرشگ شوق و خجلت پرتو افشان چه آرامش كه مى بخشد به دل ها به دريايى ز رحمت مى شوى غرق به قاموس بشر اينجا لغت نيست كه هر دم مى درخشد برق غيرت كه اينجا سرزمين معجزات است به جان عرشى، به تن درخاك خفتند سلام اى آشيان روشنايى شنيدى بانگ جبريل امين را به دورش حلقه هاى خيل اصحاب اباذر ديدى و سلمان و مقداد چه گوهرهاى رحمانى ربّانى كه ديدى چه رؤياها كه ديدستى بهشتى سخن از روح و ريحان كن ببينم سخن گويى از آن سرچشمه نوش كه روى اين سخن با اهل حال است كه پهناى فلك با وى دهانى است كه پهناى فلك با وى دهانى است