در تعريف مكه
بانويي از دوره صفوي ، برگرفته از سفرنامه منظومحج
مكه كه شد قبله اهل نجات بِهْ كه به احرام نشيني در
اوطعنه بر اكسير زند خاك
اوريگ زمينش چو نجوم
سماستجنَّت معني است كه بي ذرع و
كشتگل نه و باد سحرش
مشكبويذرع نه و خرمن او
دانهبخشباغ نه و ميوه او ظاهر
استلاله بر افروخته در وي
چراغهر كه درين گونه ز سر پا
كندنام گل و لاله و نسرين
مبركان وفا بين جبل
بوقبيستيغ كشيدست به فرق
سپهرسايه فگندست به چرخ
رفيعقلهاش از رفعت ممتاز
اودر كمرش موضع شق شد
قمركوه صفا وهمه اعيان
اونيست به پيامنش از
مرغزاركعبه چو گل سرزده از
دامنشهر كه چنين يار كشد در
كنارهست يكي خانه در آن شعبه
همخاك درش سرمه اهل
نظررغم عدو از ره دين با
بلالبهر اذان كرد زبان
آورينكهت جنَّت دمد از سوق
ليلسرزده خورشيد جهانتاب
ازوطالع از آن برج شده
اختريديده و دل هر دو در آن
منجليبوالعجب ست آنكه شده يك
مقامبهر همين مهر و مه
آسماناين چه مقام ست كه آن
آفتاباين چه زمين ست كه درّ
نجفخانه زهراست در آن شِعْب
هممشتري و زهره و شمس و
قمرسر به سر اين كوي نشيب و
فرازبر سر آن كوي چسان پا
نهمبادم و درش يك به يك از هم
جدابادم و درش يك به يك از هم
جداحرّسها الله عن الحادثات تا كرم عام ببيني در او گل خجل است از خس و خاشاك او گم شدگان را به يقين رهنماست جمع درو گشته نعيم بهشت مِيْ نه و ميخانه پر از هاي و هوي عرش نه و طوبي او سايه بخش راغ نه و سبزه او ظاهر است بر دلش از حسرت او مانده داغ بيخرد است ار به فلك جا كند وادي مكه دگرست آن دگر داغ غمش بر دل فرهاد و قيس سنگ زده بر قدح ماه و مهر گشته برو تنگ جهان وسيع آمده با عرش برين راز گو گشته چو خورشيد به عالم ثمر آمده يك سنگ ز ايوان او لاله نَرَسته اگرَش بر كنار هشت بهشت آمده پيرامنش چون نكشد سر به فلك زافتخار گشت در آفاق به خزران علم گشته در آن خانه مسلمان عمر بر سر آن كوه قريب با بلال بر سر آن سنگ چو كبك دري خاركش كوچه آن گل به ذيل روضه رضوان شده در تاب ازو كز اثر اوست ثرا تا ثري كوچه مولود نبي و علي مجمع قرص خور و ماه تمام پهلوي هم نيز بود جاي شان بوده شب و روز در آن بي نقاب پرورش او شده در اين صدف پهلوي صديق به يك دو قدم بوده قرانشان همه با يكديگر بوده خرامش گه آن سرو ناز بيادبست آنكه نهد ديده هم بارد ازو رحمت خاص
خدابارد ازو رحمت خاص
خدا