فرصت ديدار
هواى شهر مكّه گرم و صاف است بناگه مى كشد پَر مرغك دل يكى را در حرم كاشانه دادند يكى را فرصت ديدار معشوق كنار ملتزم خواندم دعايى ندا آمد كه من پيش تو هستم هواى معرفت آباد بطحا تفقّد مى كند چادر به چادر به دوش فطرتم بند تفنگ است به شيطان تكبّر مى زنم سنگ چو مرغى سوى مسعى پر كشيدم در اوج تشنگى از ماده رَستم گرفتار زمين آب و گلِ ماست اگر با آب و گل ما خو بگيريم به سوى آسمان بايد پريدن پس از آسودن از دام تن و طين يكى گويد خدايا روزى ام ده من دل خسته مى گويم الهى چو هاجر سوى مسعى رهسپارم خداوندا! به من آبى بنوشان دلا از خانه خاكى سفر كن گذر از لعل و ياقوت و زمرّد نشانى از بهار خرّمى نيست دل ما را در اين ميخانه هرگز شب ظلمانى و غوغاى مشعر سفيدى در سياهى مى زند موج نسيمى از صباى دوست دارم ميان اين همه دلبستگى ها در ميخانه توحيد باز است شود مست و رهد از دست هستى اگر مستى تو اهل خانه هستى بريدى دل اگر از ماسوى الله طراوت مى دمد از خاك امشب به چادرهاى مردم مى زند سر بكردم در حرم من استخارت ندا آمد كه اينجا چند مانى؟ هوس را سوى قربانگاه بردند شنيدند از خدا لبيك لبيك به تن تا جامه احرام دارم خوشا روزى كه بينم نفس سركش به وادى محسِّر مى زنم گام به حسرت گويم اى عاشق نديدى دلم امشب هواى يار دارد اگر در پيش پاى او نميرم به ميقات آمدم تا بينم او را ببار اى ابر رحمت بر سر من به پيش روى من اينك مقام است برو اى ماسوى الله چونكه ما را نمى خواهم كسى نزدم نشيند ز تن مرغ دلم بيرون پريده خدايا! اين من و اين خانه تو مبادا هوش بر سر پا گذارد به بيرون از حرم آواره بودم نشستم بر سر ديوار كعبه خدايا! روضه رضوان من كو به پاى بوى نرگس مى دهم جان فضاى كعبه امشب پر طنين است خروش ريزش باران وحى است به دور افكنده ام نام و نشانم خدايا! مرغكى درمانده هستم حَجَر را استلامى چند كردم نهادم دست بيعت در كف دوست نشستم در كنار چاه زمزم درونم روشن از نور خدا گشت خدايا! آمدم با سر به سويت نديدم گر تو را با ديده ليكن خداوندا! گناهانم فزون است نبخشى گر مرا در خانه خويش به زير چادرى در كنج صحرا مبادا روى ماهش را نبينم به مشعر پا نهادم من شبانه رود شرك و نفاق و كفر و الحاد اگر از نفس امّاره رهيدى تو را بخشد خدا، روز قيامت بيا تا خانه را با هم ببينيم به يُمن چيدن يك شاخه گل مسلمانان رسيدند از چپ و راست بيا اى قائم آل محمّد اگر چه ديدن خانه مصفاست به چشم سر چو ديدى خانه دوست به قربانگاه بردم گوسفندى چنين گفت آن زبان بسته به مذبح ز فرط خستگى در كنج مسعى ببستم ديده و ديدم به رؤيا به بالاى اُحد كردم نظاره فلك خم گشته بود در پيش پايش شبى ديدم محمّد را به معراج روان از مكّه تا اقليم اقصى بقيع است اين گلستان يا بهشت است ندارد اين همه گل سايبانى سرا و مسجد پيغمبر اينجاست قدم بر اين زمين آهسته بگذار گل سرخ چمن را ديده ام من ميان آن همه گلهاى پرپر اگر اين قبر زين العابدين است مدينه لب گشا با من سخن گوى مزار باقر علم الهى ز پشت ميله ها با ديده تر امام صادق استاد جهان است به ملك معرفت همتا ندارد به ملك معرفت همتا ندارد ميان سينه دل در اعتكاف است نگاهش مى كنم مست طواف است! يكى را مهر صاحبخانه دادند درون خانه جانانه دادند شنيدم ناگهان بانگ رسايى تو اى مسكين گم گشته كجايى؟ بود گرم و دل انگيز و مصفّا ز مشتاقان حق فرزند زهرا(عليها السلام) به دستم كيسه اى از ريگ و سنگ است فرشته شاهد اين جهد و جنگ است ز مروه تا صفا چندى دويدم كنار زمزم معنا رسيدم به سوى كعبه معراج دل ماست مليك مقتدر سرمنزل ماست به روى شاخ طوبى آرميدن دوباره خويشتن را آفريدن يكى گويد ره بهروزى ام ده بر اين نفس دنى پيروزى ام ده سرِ سعىِ صفا و مروه دارم كه شويد از ضمير جان غبارم به بيت يار افلاكى نظر كن بسنده بر تماشاى حَجَر كن بجز ميناى دل جام جمى نيست به غير از آرزوى زمزمى نيست تداعى مى كند صحراى محشر بود خاك بيابان هم معطّر به گوش دل نداى دوست دارم تمنّاى مناى دوست دارم مرا مى در كف آن چاره ساز است هر آنكو سوى كعبه در نماز است وگرنه با حرم بيگانه هستى انيس و مونس جانانه هستى نباشد چهره اى غمناك امشب امير كشور لولاك امشب كه شايد آيدم از او اشارت برو در كعبه دل كن زيارت هوا را در كف مسلخ سپردند به شادى دست رحمت را فشردند به ياد حق دلى آرام دارم به نيروى الهى رام دارم تأمّل مى كنم در كار ايّام دمى از طلعت روى دل آرام سرم انديشه ديدار دارد تنم از ماندن جان عار دارد به آب توبه شويم دست و رو را كه مى بينم بهار آرزو را حرم از اهل دل در ازدحام است شراب فيض ربانى به جام است بگو آينه هم رويم نبيند نشسته در حرم تا دانه چيند به پيشت آمده ديوانه تو به بيرون از درِ ميخانه تو چو مرغى هر طرف پر مى گشودم گرفت آرامش اركان وجودم صداى دلكش مرغ چمن كو يگانه ياس بستان حسن كو؟ كسى بين سماوات و زمين است صداى بال جبرئيل امين است رها از قيد و بند اين و آنم بده در خانه خود آشيانم وجودم را رها از بند كردم دوباره زنده آن پيوند كردم بنوشيدم از آن سرچشمه، نم نم روانم شد رها از آتش غم بنوشيدم شرابى از سبويت پذيرفته وجودم رنگ و بويت دلم از كارِ كرده پر ز خون است در آتش جاى من بى چند و چون است نيايش مى كند فرزند زهرا خداوندا! نشانم ده رُخش را بگوشم آمد از غيب اين ترانه بماند دين احمد جاودانه چو مرغى از قفس ناگه پريدى در آن دنيا شتر ديدى نديدى! گلى از باغ صاحبخانه چينيم گلستانى به گيتى آفرينيم به هر كنجى ز كعبه انجمن هاست به فرمان خدا دنيا مهيّاست نشستن نزد صاحبخانه غوغاست به چشم دل ببين او را چه زيباست به پايش بند و بر گردن كمندى اگر نفست نكشتى در گزندى نشستم روبه روى مروه تنها كه هاجر مى دود با ما در آنجا بديدم حمزه را بر روى باره كه ريزد روى شمشيرش ستاره به روى تاركش از نور حق تاج دهد تا ملك اهريمن به تاراج كه خاك روشنش عنبر سرشت است شگفتا اين چه طرز سرنوشت است يكى خورشيد و چندين اختر اينجاست كه قبر بى نشان كوثر اينجاست شكسته ياسمن را ديده ام من گل روى حسن را ديده ام من چرا چون تلّ خاكى بر زمين است؟ سزاى آل طه كى چنين است؟! ندارد اى دريغا بارگاهى نثارش مى كنم اشكىّ و آهى از او روشن زمين و آسمان است فضاى دانش او بى كران است فضاى دانش او بى كران است