حجّ سزاوار
ابوالقاسم غلامي مايانيآنكه شويد زِگُنَه دست به يكبار كجاست؟ بت نمرودي خود را بشكن همچو خليل قرب دلدار طلب آينه
يار دل استبهر اين خلق خدا، دامن خود
دام مكنگر تو با زَرق و ريا رِزق خود
افزون كرديميكند جود و سخا رفع بلا در
دو جهاننردبان است به دنيا دِرَم و
سيم و طلادر ايثار گشا بر رخ مسكين
و فقيرهر يكي برگ خزان جلوة عمر من و
توستچون كه فارغ شدي از ما و من و كبر و
غرورعاقلا، در ره انجام سفر
همّت كناز پي حجِّ معاني قدمي
مُحرِم شوچون به يثرب برسي در ره خورشيد
حجازخانه فاطمه(س) گنجينة اوصاف علي است دل هر اهل دل از نور وَلا
ميبينددرك كن فاطمه بنت اسد(س) را به
بقيعمددي جوي ز غمخانه خونين
بقيعجايْ جايْ از اثر حُجَّت حق
ميبينيخيز و ريز اشك انابه كه
جوابي شنويتو دل صد دله را يك دله كن، همچو خليل گوش بسپار كه دستور ز داور
شنويداستانهاي جهان گذرا را
بگذاردر پي معرفتش دل به احاديث
سپاردل كه آماده شود نور خدا
ميبيندآنكه از جام ولايش هم شب
مينوشدحج بود معني پرواز به
جولانگه عشقهيچ كس با قدم خود نشده عازم
حجدل زِ زور و زَر و تزوير و وَساوِس
برداردور شو از طمع و منَّت
ارباب دِرَمهر طريقي نسزد شرط
مسلماني راعاشقان طلبِ طلعتِ دلدار بسي
استسَفَرِ حج كه مشرف شده بودم يك
شبگفتمش: در ره اين نكته بينديش و
ببينآنكه ايجاد نمود از دل بذري
اشجارتُو به من گوي در اين گردش زيباي
فلكشأن خود بين و بگو، حاجي مهمان
خداغار ثور است ببين لطف خداوندي
رادر حَرا جلوهاي از نور محمّد بيني توبه كن دل به خداوند دو عالم
بسپارحاجي احرام دگر بند و بجو راه
يقينهمه سرگشته ز عصيان خود و حاجتمند بگذر از اين همه معشوقه و بت در ره
يارحق نگر باش به مشعر كه به ديوان
عملجلوه حق بنگر در حرم كعبة دوست حج شروع است و هدف نيست به دقّت بنگر در تَلاطُم مَنِه اين كشتي دل تا
نگريسير انديشه كن از مرحلة عقل به عشق تا ز شوقش وضو از خون تن خود سازي آنكه از يُمنِ وصالش چو شهيدان دگر آنكه اندر همه احوال به او
مينگرداَر شوي مَحرَم حق هيچ نپرسي هرگز هركه نوشد قدح از جام ولا ميبيند عرفات است زهنگام سفر تا بر دوست هركسي در هوسي غرق و به خود ميبالد در پي خوف و رجايي شود از خود بيخود آنكه آزاد شد از هر دو جهان ميبيند هر بلايي به تو از دوست رسد بس نيكوست لعن ابليس كن و توبه كن از وسوسهها مردِ رَه باش و چو ابرار ره نيكان
جوشهد شِكَّر همه شكرانه عارف
باشدرَمي كن ديو درون، نفس دني قربان كن عارف حق چو شدي منكر خود باش كه تا همه شاهان به گداييِّ دَرَش
محتاجنداز حجاب تن خاكي نفسي بيرون شو خضر خود باش و بينديش به امداد خدا چون به ميقات روي با دل آماده برو نيّت قُربِ اِلَي الله نما در دل
خوداز ره صدق بيا وَز در ايمان،
بنگربه طواف حَرَمِ امنِ الهي چو
رويتا مقدَّر نشود عازم حج كي گردي؟ حج جهاد تو و ميقات همان نخلة نور هفت خوان جمرات است به پيكار عدو سعي هاجر ز پي آب حيات من و توست زآب زمزم كه بود چشمهاي از لطف خدا رنگ غفلت ز رخ خويش از آن آب بشوي حجرُ الاَْسْوَد و بيعت همه چون جام ولاست كلِّ هستي به طواف و همه در سير و سلوك نور خورشيد شعاعي است از آن مِهر منير دل هر ذرّه كه بيني چو جهاني دگر است چون به مولودي كعبه برسي پرسش كن آخرين آية قرآن ز مقامات علي است بر سر دست محمّد گل خورشيد
شِكُفتبعد او در پي اولاد علي(عليه السلام) ميبيني تيغ بر فرق منيّت بنه و پند
مرامن به تو بخشي از اوصاف خدا را گفتم در غلاميِ خدا كوش چو من تا نگري در غلاميِ خدا كوش چو من تا نگري مُحرِم و مَحرَمِ حق باش ببين يار كجاست تا توان ديد گلستان به دل نار كجاست جستجو كن بنگر شخصِ گرفتار كجاست بيم از آن دار، ببين آه شرر بار كجاست منتظر باش ببين آفت انبار كجاست حال بنگر به عيان، صاحب ايثار كجاست گر توان درك كني پول زيانبار كجاست وقت انفاق مگو درهم و دينار كجاست تا به عبرت نگري عيب تو در كار كجاست چشم جانت نگرد داروي بيمار
كجاستمشتري باش كه اقوال بهادار كجاست تا ببيني كه ره روشن و هموار كجاست سوي قبله بنگر احمدِ مُختار كجاست بنگر بارقة حيدر كرّار(عليه السلام) كجاست بانوي هر دو جهان، سرور اطهار كجاست بين اغيار نگر جلوه انصار كجاست تا نمايند تو را، شافعِ ابرار كجاست پي آن باش و ببين شاه علمدار(عج) كجاست منتظر باش كه آن بلبل اَسحار كجاست تا ببيني به از اين، طبلة عطّار كجاست همچو استاد بنا بين تو كه معمار كجاست پس به قرآن بنگر احسن اخبار كجاست كه، توان ديد به دنيا گل بيخار كجاست دل آماده ببيند كه نمودار كجاست پاك بازي كه خورَد باده به تكرار كجاست تا رسيدن به مقامي كه نگهدار كجاست شوقي افكنده به اين قلب گهربار كجاست تا بفهمي به يقين حجِّ سزاوار كجاست با خدا باش و ببين رحمت غفّار كجاست مرد رَه باش و شنو قصة اخيار كجاست آن كه در شكر طوافش كند اظهار كجاست زائري گفت: به من «خالق آثار كجاست؟» كه كند از دل شب روز پديدار كجاست؟ صانع اين همه خورشيد نگونسار كجاست؟ ناظم صحنة اين گنبد دوّار كجاست؟ رازق ما و شما، رازق كفّار كجاست آنكه گم كرده ره قوم ستمكار كجاست وآنكه بُگزيد وِرا در دل آن غار كجاست بنگر راحم انسان گنه كار كجاست چون كه فهميده شدي ذلّت زُنّار كجاست آنكه او بر گنه خود كند اقرار كجاست؟ با درايت بنگر مرشد زوّار كجاست با شعورت نگري لذّت رفتار كجاست تا در اين باغ ببيني كه سَمنزار كجاست مرضيِّ حق به كجا! حق ثَمَردار كجاست آنكه اين غول زمين كرده چو گهوار كجاست عاشقانه بنگر قلّة پندار كجاست پس چو منصور نگر شوق سَرِ دار كجاست بهر هر عارف و صوفي شده سَردار كجاست؟ دل سپار خَم آن طُرِّه طَرّار كجاست؟ كه كلاه نَمَد و خِرقه و دستار كجاست عاشقي را كه ز عشقش شده تبداركجاست بندة حق نگرد اجرت كردار كجاست آنكه گشته به جز او از همه بيزار كجاست؟ كوزه خود شكند در پي جوبار كجاست صانع عقل و روان، خالق جبّار كجاست عاشقانه بنگر عِلّت اخطار كجاست تا ز جودش نگري عفو گنهكار كجاست تا بداني به جهان حيلة اغيار كجاست در ره معرفتش كوشي اگر، عار كجاست؟ پس در آيينه نگر حاجي هُشيار كجاست شرحِ صَدرَت نگرد وعدة ديدار كجاست پشت اين در نتوان ديد زيانكار كجاست تا ببيني طيران دل طيّار كجاست آنكه آورد تو را در ره هنجار كجاست تا ز عرفان نگري لذّت سرشار كجاست تا ببيني به يقين ارزش و معيار كجاست آنكه شويد ز دلت دوده و زَنگار كجاست دل بده تا نگري قافله سالار كجاست قدر خود دان و ببين قسمت و مقدار كجاست جبههاي باش نگر ميثم تمّار كجاست بهر هر ديو درونت نگر افسار كجاست هجرتي كن بنگر هادي اسفار كجاست جرعهاي نوش و ببين حامي احرار كجاست تا به جنّت نگري لذّت اَنهار كجاست آنكه نوشد قدح لعل شكربار كجاست؟ سعي كن تا نگري نقطة پرگار كجاست تا ز نورش نگري منشأ انوار كجاست آنكه اعجاز خدا را كند انكار كجاست؟ راهِ پنهانيِ خمخانه خمّار كجاست؟ با ولايش بنگر مرضي صبّار كجاست تا ببينند همه، والي اقطار كجاست آفتاب و مَهِ تابان به شب تار كجاست بشنو تا شنوي زُبْدَةُ الاشعار كجاست حق نگر باش ببين يار جهاندار كجاست آنكه در دل بود و نيست در ابصار كجاست آنكه در دل بود و نيست در ابصار كجاست