خاك معلى ست كه تاج سراست
پرده گل گشته به روشان نقاب
بوى مسيحا دهد از خاك شان
كين همه گنجست در آنجا نهان
مسجد رايت بود آنجا عيان
موضع رايات رسول خداست
طول منارش به فلك همعنان
هر طرفش راه به جوى دلست
آب رخ چشمه خورشيد ازوست
در تك آن آب، عيان ريگ آن
از دل حجاج، صفاناكتر
مصرى اگر آب خورد زان سبيل
منبع او ظلمت و اين كوه نور
شامى اگر بر لبش آرد گذر
نور و صفا در دلش آرد ظهور
ور گذراند به زبان نام او
تخم محبت بفشانش به گِل
هرچه بر آرد سر ازين آب و خاك
عالم ازو نور و ضياء يافته
گوشه نشين گشته درين خاكدان
سايه نشين طوبى باغ بهشت
هست ز عين شرف آن خاك در
شيخ علىُّ الحق كرمانى است
زآب و گل او شجرى سر زده
ساخته از شيره جان پرورش
گرچه ز نخلش رطبى نوش كرد
سنبل مشكين رياض بهشت
گر چه بود رنگ سياهى برو
شيخ سماعيل كه از شيروان
آمده چون شير ژيان در خروش
يافته در ساحت آن عرصه بار
آمده و كرده در آنجا نزول
روضه اى آمد زبهشت آن رياض
قرص قمر شمه ايوان او
فيض دل از درگه او يافته
يك طرفش از ره صدق و صفا
نور و صفا داده نتيجه دروست
فصحت آن ساحت با زيب وفر
ليك نهان از نظر هر كسى
جمله در آن امكنه آسوده اند
سر نَنَهادست در آنجا به خشت
هست در اخبار كه روز پسين
كآمده اند از ره معنى رفيع
هر دو ملاقى و ملاحق شوند
با تبع خيل و علايق شوند