((سيد)) در ((اقبال )) فرموده كه اين واقعه در دوشنبه 28 محرم بود و من نيز در بغداد در خانه خودم بمفيديه بودم و ظاهر شد در اين واقعه تصديق اخبار نبويه (56) و معجزات باهره محمديه (ص ) و ما آن شب را كه شب خوف و وحشت بود، بيتوته كرديم و خداوند ما را سالم نگاه داشت از آن هولها و پيوسته در حمايت الهى بوديم تا آنكه پادشاه زمين در ماه صفر مرا طلبيد و مرا والى گردانيد بر علويين و علما و زهاد و با من هزار نفر از جانب خود همراه كرد كه ما را نگاهدارى كنند تا به ((حله )) برسيم . پس شما را بسلامتى به ((حله )) رسانيدند و من قرار دادم با خودم كه در هر سال مثل چنين روز، دو ركعت نماز شكر بجا آورم بجهت سلامتيم از اين محذور و بجهت تصديق جد ما محمد صلى الله عليه وآله در اخبار خود از متجددات دهور دعا و كنم براى ملك ارض بدعاء مبرور. پس فرموده كه در اين روز، زائل شد، دولت بنى عباس همچنانكه مولاى ما على عليه السلام خبر داده و از زوال آن در اخباريكه شايع است ما بين مردم .
در اين روز، سنه 189، ((جعفر بن يحيى برمكى )) با هر ((هارون رشيد)) بقتل رسيد و بقتل او، دولت برامكه رائل شد و ((رشيد)) و ((يحيى بن خالد)) و ((فضل بن يحيى )) را در حبس كرد و پيوسته در حبس بودند تا هلاك شدند و مدت دولت برامكه در زمان ((رشيد)) هفده سال و هفت ماه و پانزده روز بوده و در اين مدت امر وزارت و امور مملكت و رعيت و سياست تمام با ايشان بود و رياست ايشان بمرتبه اى بود كه در حق ايشان گفتند:
(( ان ايامهم عروس و سرور دائم لايزول )) .
حكايات عطايا و بخششهاى اشيان و اشعار و شعراء در مدحشان معروف و مشهور است و ((ابن خلكان برمكى )) ببرخى از حال ايشان اشاره كرده و كيفيت بدبختى ايشان و نكبت روزگار با ايشان طويل است و من در اينجا اكتفا ميكنم بذكر يك حكايت مشهور كه در آن پند و عبرتى است براى دانايان غير مغرور.
از ((محمد بن عبدالرحمن هاشمى )) منقول است كه گفت : روز عيد قربانى بود كه داخل شدم بر مادرم . ديدم زنى با جامه هاى بسيار كهنه نزد او است و تكلم ميكند.
مادرم بمن گفت اين زن را مى شناسى . گفتم : نه . گفت : اين ((عباده )) مادر ((جعفر برمكى )) است . پس من رو بجانب ((عباده )) كردم و با او مقدارى تكلم نمودم و پيوسته از حال او تعجب مى نمودم تا آنكه از او پرسيدم كه اى مادر! از اعاجيب دنيا چه ديدى . گفت اى پسر جان ! روز عيدى مثل چنين روز بر من گذشت در حاليكه چهار صد كنيز بخدمت من ايستاده بودند و من ميگفتم پسرم ((جعفر)) حق مرا ادا نكرده و بايد كنيزان و خدمتكاران من بيشتر از اينها باشد و امروز هم يك عيد است بر من ميگذرد كه منتهى آرزوى من دو پوست گوسفند است كه يكى را فرش خود كنم و ديگر يرا لحاف خود نمايم . ((محمد)) گفت من پانصد درهم باو دادم ، چنان خوشحال شد كه نزديك بود قالب تهى كند و گاه گاهى ((عباده )) نزد ما ميآمد تا از دنيا برفت .