زلف = ب29و715
مشوّش = آشفته، پريشان شده
گاهى مانند چشم معشوق از خوردن شراب حقيقت خوشحال و سرمستم و آن زمانى است كه به وصال او رسيدهام و گاهى همچون زلف محبوب آشفته و پريشان خاطرم و در بيابان كثرت و تعيّن حيران و سرگردانم.
خوى = خو، عادت، خصلت
گلخن = «نوعى آتشدان، تون حمام»(1)، «كنايه از تن و زندان نفس است.»(2)
گلشن = گلستان، گلزار، اشاره به عالم ملكوت است.
گاهى به سبب تمايل به صفات و عادات انسانى اسير زندان تن و نفس خود مىباشم و ره از عالم مُلك و ماده بيرون نمىبرم و گاه به واسطه رسيدن به مقام وحدت و وصال معشوق حقيقى در عالم ملكوت و معنى ساكن هستم.
گلشن = ب995
شمّه = اندكى، مقدارى
از حقايق و معارف عالم ملكوت، آنچه را كه از طريق كشف و شهود بر من آشكار
1. فرهنگ زبان فارسى، دكتر مهشيد مشيرى، ص 891. 2. فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبيرات عرفانى، ص 399.