و لى اينها زياد اثرى نداشت ، روز به روز آتش عشق به معنويّات و ناراحتى از نداشتن يقين در دلم زيـادتـر مـى شد. تا آنكه به فكرم رسيد من هم شبهاى احياء ماه مبارك رمضان با پدرم در مـسـجـد گـوهـرشـاد مـعـتـكـف شـوم و بـه ايـن وسـيـله از خـدا بـخـواهـم تـا مـرا لااقل به كسى كه او ايمان مرا تكميل كند راهنمائى نمايد.و لذا از روز بـيستم ماه رمضان اعتكاف ((9)) را شروع كردم . شب بيست و سوّم ماه مبارك رمضان كـه اعـتـكـاف اوّلم تـمـام شـده بود ولى باز هم آن شب براى احياء و احيانا اعتكاف دوّم در مسجد مـانـده بـودم ، در حـال قـرآن سـر گـرفـتـن خـوابـم بـرد و يـا آنـكـه در حـال مـكـاشفه بودم ، ديدم سيّدى كه شبيه به آية اللّه العظمى قمّى (رحمه اللّه ) بود "ولى در خـواب مـلهـم شـده بـودم كـه او حـضـرت بـقية اللّه (ارواحنا فداه ) است " در وسط مسجد روى تـخـتـى نـشسته و او است كه مى تواند مشكلات مرا برطرف كند. خدمتش مشرّف شدم ، مطلبم را عـنـوان كـردم ايـشـان اشـاره بـه مـرقـد مـطـهـّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام ) فرمودند و گفتند:
هـر چـه مـى خـواهـى از ايـشان بخواه ، ائمّه اطهار (عليهم السّلام ) نمرده اند راهنمايان الهى تا روز قيامت بايد باقى باشند.
مـن بـا اشـاره و ايـن جملات به طرف حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام ) به راه افتادم ، ولى اين كلمات مرا قانع نكرده بود.
بـا خـود گـفـتـم :
على بن موسى الرّضا (عليه السّلام ) از دنيا رفته ، من هر چه بگويم ممكن اسـت او بـشـنـود، ولى جـوابم را كه نمى دهد چه فايده دارد؟! امّا از رفتن باز نماندم تا آنكه وارد حـرم مـطـهـّر شـدم عـرض حـال كـردم ، نـاگـهـان دلم آرام ، يـقـيـنـم كـامـل ، اضـطـراب قـلبـيـم بـه كـلّى بـرطـرف شـد. بـا هـمـان حـال از خـواب بـيـدار شـدم و آرامش قلبى همچنان باقى بود، فورا از جا حركت كردم و چون در مـسـجـد گـوهـرشـاد بـودم توانستم فورا به حرم مطهر مشرّف شوم و در بيدارى نيز حاجتم را گـفـتـم ، مـثـل آنـكـه عـلى بـن مـوسـى الرّضـا (عـليـه السـلام ) بـا زبـان حال فرمودند:
حاجتت را كه داده ايم .
خـوشـحـال بـودم ، از آن بـه بـعـد بـه قـدرى حـالت مناجات با على بن موسى الرّضا (عليه السـّلام ) بـرايـم لذّت بـخـش بـود كـه از بيست و چهار ساعت شبانه روز براى مدّتى حدود ده ساعت را در حرم بسر مى بردم ، مطالبى از حقايق و معارف برايم منكشف مى شد كه در اينجا از شرحش معذورم . ((10))
روزى همچنان كه در مقابل ضريح نشسته بودم و از تماشاى حرم و ضريح مقدّس حضرت على بـن مـوسـى الرّضـا (عليه السّلام ) لذّت مى بردم ، چرتم برد، شايد هم به خواب و يا به حالت بى خودى و خلسه فرو رفته بودم ، ديدم درِ ضريح باز شد، حضرت على بن موسى الرّضـا (عـليـه السـّلام ) بـيـرون آمـدنـد، بـه مـن دسـتـور اسـتغفار خاصّى را دادند، پس از آن اسـتـغـفـار، قلبم روشن تر شد، سبك شدم از آن پس آمادگى پذيرش حقايق را بيشتر داشتم .
بـه هـمـيـن مـنـوال چـنـد مـاهـى گـذشـت ، هـر روز و هـر شـب خـوابـى مـى ديـدم و خوشحال بودم كه مرا به اين وسيله دستگيرى مى كنند.
يـك روز ديـدم در پـيـش روى ضـريـح حـرم مـطـهـّر نـشـسـتـه ام و پـيـرمـردى در مـقـابـل على بن موسى الرّضا (عليه السّلام ) كه دستها را از آستين عبا كشيده و قيافه جذّابى دارد ايـسـتـاده و مـن تـا آن روز او را نـديده بودم حضرت به من فرمودند:
با اين پيرمرد رفيق باش .
از خواب بيدار شدم ، ترسيدم خوابم شيطانى باشد؛ زيرا من كه از صراط مستقيم مى رفتم ، چـرا مـرا بـه ديـگـرى حـواله مى دادند. با خود گفتم :
كارى ندارم ، من كه او را نمى شناسم ، آدرس او را هم ندارم ، بهتر اين است كه درباره اش فكر نكنم .
چـنـد روز بـعـد، در يكشنبه ، سوّم ربيع الاوّل كه با دوستم آقاى حاج شيخ "ج ح " در گوشه مـدرسـه نـوّاب مـشـهد نشسته بودم و كتاب "عروة الوثقى " را با ايشان مباحثه مى كردم ، ديدم پـيـرمـردى وارد مـدرسـه شد و به طرف ما آمد و چند لحظه عميق به من نگاه كرد، من ابتدا او را نشناختم ؛ زيرا چند روز از آن خواب مى گذشت ولى بعد كم كم او را تشخيص دادم .
ايـن هـمـان پيرمردى است كه در خواب او را ديده بودم ، امّا به خاطر آنكه مبادا مرا از برنامه ام باز دارد و از لذائذ ارتباطى كه با حضرت رضا (عليه السّلام ) و دين و خدا پيدا كرده بودم مانعم شود، ابدا به او توجّهى نكردم او هم وقتى با بى اعتنائى من روبرو شد از من گذشت و بـه حـجره يكى از طلاّب زنجانى كه موقّتا در آنجا سكونت داشت رفت . ظاهرا (چنان كه بعدها مـعـلوم شـد) بـه او گـفـتـه بـود:
فـلانـى را مى شناسى ؟ او هم جواب داده بود:
بلى ، در ميان مدرسه نشسته صدايش مى زنم خدمتتان برسد.
مـرا صـدا زد، ولى او نـمـى دانـسـت كـه مـن بـا ايـن پـيرمرد هيچ سابقه آشنائى ندارم جز همان خـوابـى كه چند روز قبل در حرم ديده بودم . حالا آن پيرمرد مرا از كجا مى شناخت ، خود معمّائى بـود كـه بـعـدهـا كـشـف شـد. (يعنى وقتى با او رفيق شده بودم و او را به استادى براى خود پـذيـرفـتـه بـودم مـى گـفت :
دو سال قبل ملهم شدم كه بايد با تو آشنا باشم ، به مدرسه نـوّاب آمـدم ، تـو هـنـوز تـازه وارد مـدرسـه شـده بـودى ، ديـدم هـنـوز زود اسـت رفـتـم و امسال آمدم ، ديدم وقتش شده لذا با تو رفيق شدم ).
خلاصه من خدمتش مشرّف شدم ولى خود را به دست پيشامد سپرده بودم ، تمام حواسم را جمع مى كردم كه مبادا نعمت روحانيّتى كه از شب بيست و سوّم ماه رمضان نصيبم شده از دستم برود. چند دقيقه آنجا نشستم ، فقط دو كلمه گفت :
من حاج ملاّ آقاجان زنجانى هستم ، زائر امام رضايم ، به ديدنم در فلان مسافرخانه بيائيد.
من گفتم :
چَشم . و چون اسم او را قبلا شنيده بودم و ضمنا آقاى "ج ح " هم انتظارم را مى كشيد كه بقيه مباحثه را بخوانيم حركت كردم و از او جدا شدم روز بعد با تصميم به آنكه سؤ الى از او نـكنم به ديدنش در مسافرخانه "نور رضا" كه آن موقع درب "صحن نو" على بن موسى الرّضا (عليه السّلام ) قرار داشت با چند نفر از دوستانم رفتيم .
او مـا را مـوعـظـه مـى كـرد، از اهـمـيّت توسّل به اهل بيت عصمت (عليهم السّلام ) سخن مى گفت ، توسّل و ولايت خاندان عصمت را بزرگترين راز موفّقيّت مى دانست ، مضمون اين شعر را كه :
برچين مكرّر توضيح مى داد و سفارش مى كرد و مى گفت :
از هـرگـونـه بـت پـرستى و قطب پرستى و عقب مرشدهائى رفتن كه از جانب خود به آن سمت رسيده اند دورى كنيد.
ائمـّه مـعـصـومـيـن مـا (عـليـهـم السّلام ) زنده اند، خودشان واسطه بين خدا و خلق اند، آنها ديگر واسطه نمى خواهند؛ زيرا هر قطب و مرشدى را كه شما تصوّر كنيد دور از خطا و اشتباه نيست ، در حـالى كـه ائمـّه اطـهار (صلوات اللّه عليهم اجمعين )، اشتباه و خطا ندارند، آنها واسطه وحى اند، آنها واسطه فيض اند.
يكى از همراهان ، وسط كلامش دويد و گفت :
اگر اين چنين است پس جمله "هَلَكَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حَكي مٌ يـُرْشِدُهُ" ((11))
(هلاك است كسى كه براى او حكيمى ، مرد دانشمندى نباشد كه او را ارشاد كند) چيست ؟ ايشان در پاسخ فرمودند:
اگـر حـديـث صـحيحى باشد و از امام (عليه السلام ) رسيده باشد، منظور خود امام بوده است ؛ زيـرا در آن زمـانـهـا مـردم بـا بـى اطـّلاعـى كـامـل خـودسـرانـه بـه بـرنـامـه هـاى اسـلامـى عمل مى كردند، حتّى در آن زمان مرجع تقليد هم نداشتند، چون خود ائمّه (عليهم السّلام ) بودند.و شـايد هم در اين روايت راهنمائيهاى معمولى منظور باشد كه البتّه در اين صورت چنان كه من الا ن بـا شما صحبت مى كنم براى هر فردى مذكِّر و رفيق و استاد و مرشدى در راه رسيدن به كـمـالات لازم است امّا اگر من گفتم :
فلان عمل را با تاءثير نفس من انجام دهيد كه مؤ ثّر خواهد بـود غـلط اسـت . بيائيد خود را به من بسپاريد و با من بيعت كنيد و من بر شما با آنكه معصوم نيستم و يا نائب معصوم نيستم ولايت داشته باشم غلط است .
ديـگـرى از هـمـراهـان گفت :
شنيده ايم كه روزى ملاّى رومى با شمس تبريزى در بيابانى مى رفـتـنـد بـه شـطّ آبـى رسـيدند شمس گفت :
"يا على " و از آب گذشت ولى ملاّى رومى در آب فرو رفت ، شمس از او سؤ ال كرد:
مگر تو چه گفتى ؟ گفت :
همان كه تو گفتى .
شمس گفت :
نه تو هنوز به آن مقام نرسيده اى كه على دستت را بگيرد، تو بايد بگوئى "يا شمس " و من بايد بگويم "يا على ".
ايشان از نقل اين قصّه ناراحت شد به دوست ما گفت :
من براى شما حديث و روايت مى خوانم ، شما براى من قصّه مى گوئيد.
از خـصـوصـيّات على (عليه السّلام ) اين بود، در زمان حيات دنيائيش كه امام همه بود دربان و حاجب نداشت ، حالا كه از دنيا رفته و دستش بهتر باز است ، واسطه لازم دارد؟! آنها نه اين را بگويند و نه در كلماتشان تصريح كنند كه انسان به مقامى مى رسد كه مستقلا از جـلال و جـمـال الهـى اسـتفاده مى كند و به وساطت انبياء و ائمّه (عليهم السّلام ) كارى ندارد.
خـود در عرض پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) واقع مى شود و آنچنان كه پيامبر و امام (عليهم السّلام ) در احكام و شريعت و طريقت و حقيقت و فيوضات ظاهرى و معنوى از خدا استفاده مى كنند، او هم استفاده مى كند.
خـلاصـه در ايـن مـسـاءله و بطلان آن مطلب ، مقدارى بحث شد ولى ضمنا معنويّت مجلس از بين رفت . ايشان هم ساكت شدند، ما اجازه مرخّصى گرفتيم و از مسافرخانه بيرون آمديم .
آن روز، روز دوشـنـبـه بـود و تـا روز جـمـعـه ، ديـگـر آن مـرحـوم را نـديـدم ولى قـبـل از ظـهـر جمعه همان هفته او را در صحن نو حرم مطهّر حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السـّلام ) ديـدم كـه وارد حـرم مـى شـد، مـن هـم از حـرم خـارج مى شدم او به من با لهجه تركى شيرينى (كه تركان فارسى گو، بخشندگان عمرند) ((12))
گفت :
ها، چرا ديگر پيش ما نيامدى ؟ مـن اشـاره بـه قبر مقدّس حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام ) كردم و گفتم :
اوّلا مى دانـسـتـم بـايـد كـجـا بـروم و بـعـد هـم شـمـا آن روز هـمـيـن را اصـرار داشتيد كه به كسى جز اهل بيت عصمت (عليهم السّلام ) متوسّل نشويم .
گـفـت :
هـا، قـربـانـت ، من نمى گويم بيا من قطب براى تو باشم و تو مريد من باش ، من مى گويم :
"بيا سوته دلان گرد هم آئيم " (ايـن فـرد شـعر "بابا طاهر" را در خواندن كشيد و آنچنان با سوز و گداز و اشك و آه ادا كرد كه مرا منقلب نمود.) و گفت :
عزيزم مى گويم :
بيا با هم رفيق باشيم ، بيا با هم بنشينيم و در فراق امام زمانمان گريه كـنـيـم ، آنـهـا كه آن روز با تو بودند رفيق تو نبودند لذا اين پيشنهاد را در آن روز به تو نكردم .
بالاخره آن روز مقدارى با هم حرف زديم كه يكى از سؤ الات من اين بود:
چرا من امام زمان (عليه السّلام ) را نمى بينم ؟ ايشان فرمودند:
هنوز سن تو كم است .
گـفـتـم :
اگـر بـه ليـاقت ما باشد هيچ كس حتّى سلمان فارسى هم لياقت تشرّف به خدمت آن حـضـرت را ندارد ولى اگر به لطف آن حضرت باشد حتّى مى تواند به سنگى هم اين ارزش را عنايت بفرمايد.
او از ايـن جـمـله مـن خيلى خوشش آمد و گفت :
درست است شما فردا شب در حرم مطهّر حضرت رضا (عليه السّلام ) موقع مغرب آماده باش انشاءاللّه فرجى برايت خواهد شد.
من آن شب را در حرم مطهّر بودم ، حال خوشى داشتم ولى چون گمان مى كردم كه شايد خدمت امام زمـان (عـليـه السـّلام ) بـرسـم و موفّق نشده ام ، متاءثّر بودم تا آنكه براى شام خوردن به مـنـزل مـى رفـتـم ، در بـيـن راه از كـوچه تاريكى مى گذشتم ، سيّدى كه در آن تاريكى تمام مشخّصات لباس و حتّى سبزى عمّامه اش ظاهر بود را از دور مى ديدم كه مى آيد. وقتى نزديك مـن آمـد او ابـتـدائا بـه مـن سـلام كـرد، من جواب دادم و از اين برخورد فوق العادّه در فكر فرو رفتم كه آيا اين آقا با اين خصوصيّات كه بود؟ با همين شكّ و ترديد به مسافرخانه برگشتم ، به مجرّدى كه ايشان چشمش به من افتاد و من هـنـوز نـنشسته بودم و سخنى نگفته بودم ، رو به من كرد و گفت :
الحمدللّه موفّق شدى ولى شكّ دارى .و بعد ديوان حافظ كه در جلويش بود برداشت و باز كرد و گفت :
من نمى گويم ولى حافظ، تو حقيقت را بگو، ديدم اين اشعار را از آن ديوان مى خواند: