فرهنگ بزرگ جامع نوین عربی به فارسی

احمد سیاح

نسخه متنی -صفحه : 5263/ 233
نمايش فراداده

بَخَعَ الْاَرضَ بِالزِّراعَةِ: پياپى كاشت زمين را و نگذاشت سالى بدون زراعت.

بَخَعَ فُلاناً خَبَرَهُ: تصديق كرد خبر فلان را.

بَخَعَ بِالشَّاةِ: در ذبح گوسفند بريدن را زياد كرد تا به رگ بخاع رسيد.

بِخاع: رگى است در پشت كه به استخوانهاى گردن رسد.

(بَخَقَ) عَيْنَهُ بَخْقاً، م: كور كرد چشم او را.

اَبْخَقَ الْعَيْنَ: بركند چشم را.

اَبْخَقَتِ الْعَيْنُ: برآمد چشم از محل خود.

بُخاق: گرگ نر.

بُخَق: يك چشمى، چرك دادن چشم يا رويهم نيامدن هر دو كناره پلك چشم بر حدقه.

بَخْق: آب سبز، كورى تدريجى.

اَبْخَق - و بَخْقاء (مونث): مرد و زن يك چشم.

عَيْنٌ بَخْقاءٌ و باخِقَةٌ و بَخيقٌ و بَخيقَةٌ: چشم كور.

رَجُلٌ بَخيقٌ و مَبْخُوقُ الْعَيْنِ و باخِقُها: مرد يك چشم.

(بَخِلَ) بِهِ بَخَلاً و بُخْلاً، ف ك: سختى و امساك كرد به آن.