کردستان

مصطفی چمران

نسخه متنی -صفحه : 47/ 37
نمايش فراداده

شب هولناك- شب قدر

بالاخره، آخين دقايق روز 26/5/58 در گردابي از مصيبت هاي سخت، و طوفاني از حمله هاي همه جانبه هزاران مسلح خونخوار به پايان رسيد، و با غروب آفتاب استعمار و ضدانقلاب منتظر غروب انقلاب اسلامي ايران بود، جنگي سخت از هر طرف آغاز شد و هجوم دشمن مثل سيل مي آمد كه آخرين بقاياي مقاومت را ريشه كن كند، و باقيمانده هاي پاسدار را در خون غرق نمايد، تا در خطّه كردستان ديگر كسي نتواند از امام امت پشتيباني كند و يا به اسلام و انقلاب اسلامي ايران معتقد و ملتزم باشد. از شب تا به صبح رگبار گلوله هاي سبك و سنگين و خمپاره ها و راكت ها مي باريد، و دشمن كه سرمست پيروزي خود بود، مغرورانه رجز مي خواند و بي مهابا پيش مي آمد و هرچه را در مسير خود مي يافت مي سوزاند و ريشه كن مي كرد.

در اين شب مخوف، فقط تعداد كمي پاسدار مجروح و دل شكسته در ميان محاصره هزاران مسلح ضدانقلاب، در ميان گردابي از بلا و مصيبت غوطه مي خوردند، و فقط راه پرافتخار شهادت باقيمانده بود. پرچم داران انقلاب با حقانيت و مظلوميت خاصي در خون خود مي غلطيدند و نوكران اجنبي و خونخواران ضدانقلابي پيروزي منحوس خود را جشن گرفته بودند و رقصان و پاي كوبان همراه با غرش خمپاره ها و رگبار مسلسل ها پيش مي رفتند، و مغرورانه اطمينان داشتند كه در آن شب سياه، آخرين نداي حق و انقلاب را در گلوي آخرين رزمنده شهيد براي هميشه حفه مي كنند . خبر شوم شكست انقلاب را همراه با سقوط جمهوري اسلامي ايران به طاغوت ها و ارباب ها و ابرقدرت ها بشارت مي دهند! طاغوتيان نيز با بي صبري تمام منتظر اخبار شاد و شوم خود بودند و لحظات آخرين پيروزي را با لذت و حرص و ولع نوش مي كردند

چه شبي بود، اين شب قدر، اين شب مقاومت، اين شب تعيين كننده سرنوشت

من هيچ اميدي به صبح نداشتم، دل به شهادت بسته بودم، با زمين و آسمان وداع كرده بودم، و فقط تصميم داشتم كه در آخرين معركه زندگي، آنچنان ضرب شستي به دشمن نشان دهم كه هر وقت اصحاب كفر و نفاق آن را بياد بياورند، بر خود بلرزند. براي من جنگ هاي پاوه و مصيبت هاي آن امري عادي بود، من با طنين رگبار مسلسل ها و غرش خمپاره ها از سال ها پيش عادت داشتم. در لبنان، سال هاي دراز، شب و روز خود را در سنگرهاي سخت، زير آتش توپخانه و بمباران هواپيماهاي اسرائيل و رگبار مسلسل كتائب بسر آورده بودم، خطر و شهادت براي من امري طبيعي بود، من با فقر و محروميت و مصيبت خو كرده بودم، و هر روز برادر شهيدي را بدوش كشيده برده بودم، آنقدر مصيبت ديده و درد كشيده بودم كه گويي سراسر وجودم را با رنج و درد عجين كرده اند! هميشه به آغوش مرگ فرو مي رفتم، و مرگ سراسيمه از برابرم مي گريخت! زندگي من در لبنان، دائماً در خطرهاي سخت و مشكلات لاينحل و نبردهاي خونين مي گذشت، و راستي هر شب من در آنجا يك پاوه بود! بنابراين، شب هولناك پاوه مرا بياد لبنان