شرح نهج البلاغه

ابن ابی الحدید

نسخه متنی -صفحه : 314/ 80
نمايش فراداده

ابوجعفر يحيى بن محمد بن زيد علوى

[يحيى بن محمد از اشراف سادات حسينى و اديبان و شعر شناسان به نام قرن ششم و هفتم هجرى، متولد 548 و درگذشته 613 قمرى است، به الاعلام زركلى، ج 9، ص 208 مراجعه شود. م. نقيب بصره براى من نقل كرد كه چون ابوالقاسم على بن حسين مغربى ]

[به شرح حال اين مرد دسترسى پيدا نكردم. بدون ترديد او غير از على بن حسين مغربى مقتول به دست حاكم فاطمى است. راهنمايى اهل فضل موجب سپاس است. م. از مصر به بغداد آمد شرف الدوله ابوعلى بن بويه كه امير همه اميران و در واقع سلطان بارگاه بود ]

[شرف الدوله در رمضان 376 سمت اميرالامرايى بغداد را داشته است. به معجم الانساب و الاسرات الحاكمه، ص 322، زامباور مراجعه شود. م. او را به دبيرى خود گماشت و در آن هنگام القادر ]

[القادر بالله: ابوالعباس احمد بن اسحاق، از سال 381 -422 خليفه بوده است. به تاريخ الخلفا سيوطى، ص 411 مراجعه شود. م. خليفه بود. قضا را ميان او والقادر كدورت افتاد. پاره يى از دشمنان بدسرشت هم كه براى ابوالقاسم مغربى پديد آمده بودند قادر را از او ترساندند و براى او چنين وانمود كردند كه او درباره فروگرفتن و خلع قادر از خلافت با شرف الدوله همدست است. قادر زبان به نكوهش مغربى گشود و پيوسته از او گله گزارى مى كرد و او را به رفض و دشنام دادن به خلفاى سلف و كفران نعمت نسبت مى داد و مى گفت: او از حاكم مصر پس از نيكى كردنهاى او گريخته است. ]

نقيب ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، گفت: درباره مغربى رافضى بودن صحيح است اما اينكه حاكم فاطمى نسبت به او نيكى كرده باشد صحيح نيست، كه حاكم پدر و عمو و يكى از برادران مغربى را كشت و ابوالقاسم مغربى با خدعه دينى از چنگ او گريخت و اگر حاكم بر او دست مى يافت او را هم به ايشان ملحق مى كرد.

ابوجعفر نقيب مى گفت: ابوالقاسم مغربى نسبت خود را به قبيله ازد مى دانست و نسبت به قحطانى ها در قبال عدنانى ها و نسبت به انصار در قبال قريش تعصب داشت و با اين همه در تشيع خود غلو مى كرد. او مردى اديب و فاضل و شاعر نويسنده و به بسيارى فنون آگاه بود و همراه شرف الدوله به واسط رفت. اتفاق را دفترى كه به مجموعه يى شباهت داشت و مغربى در آن نمونه هايى از خط و شعر و گفتار خويش را يادداشت كرده بود (و به اصطلاح چرك نويس بود و هنوز پاك نويس نكرده بود) در اختيار قادر قرار گرفت و آن را يكى از كسانى كه با مغربى رابطه ى خوبى نداشت و او را نكوهش مى كرد و نسبت به او قصد مكر داشت به قادر هديه داد. قادر در آن مجموعه قصيده يى از مغربى ديد كه در آن تعصب شديدى نسبت به انصار در قبال مهاجران اظهار كرده بود، تا بدانجا كه نوعى از الحاد و زندقه در آن نمايان بود و به رافضى بودن خود نيز تصريح كرده بود. قادر اين موضوع را بهترين دستاويز يافت و آن را به دفتر و ديوان خلافت فرستاد. آن مجموعه و همان قصيده در حضور گروهى از اعيان و اشراف و قضات و فقها و گواهان عادل خوانده شد. بيشتر آنان گواهى دادند كه خط مغربى است و آنان خط او را همانگونه تشخيص مى دهند كه چهره او را مى شناسند.

قادر فرمان داد در اين باره براى شرف الدوله نامه نوشته شود. اما پيش از آنكه آن نامه به شرف الدوله برسد خبر آن به ابوالقاسم مغربى رسيد و او شبانه همراه يكى از غلامان خود و كنيزى كه به او عشق مى ورزيد و از او بهره مند مى شد گريخت. نخست به بطيحه

[اين كلمه بيشتر به معنى باتلاق و زمينهاى آب گرفته است و به نواحى ميان واسط و بصره گفته مى شده است. به معجم البلدان ياقوت حموى، ج 2، ص 222، چاپ 1906 ميلادى، مصر مراجعه فرماييد. م. و از آنجا به موصل رفت و سپس آهنگ شام كرد و در راه درگذشت. او وصيت كرد جسدش را به بارگاه اميرالمومنين على ببرند. و جسدش در حالى كه گروهى از نگهبانان عرب آن را بدرقه مى كردند به نجف حمل و نزديك مدفن على عليه السلام به خاك سپرده شد. ]

من (ابن ابى الحديد) مدتى از ابوجعفر نقيب مسالت مى كردم كه آن قصيده را به من بدهد و او امروز و فردا مى كرد و سرانجام پس از مدتى آنرا براى من املاء كرد و اينك برخى از ابيات آن قصيده را مى آورم، زيرا جايز و روا نمى بينم كه تمام آن را بياورم. ابوالقاسم مغربى در آغاز آن قصيده پيامبر (ص) را ياد كرده و گفته است اگر انصار نمى بودند دعوت محمدى پايه و مايه نمى گرفت. ولى ابياتى ناپسند است كه خوش نمى دارم آن همه را بياورم، از جمله گفته است:

«ما كسانى هستيم كه پيامبر به ما پناه آورد و ميان ما ضايع نشد، بلكه در نيرومندترين پناه قرارگرفت. آرى در جنگ بدر با شمشيرهاى ما مشركان قريش همچون لاشه شتران كشته شده بدست قصاب كشته شدند و ما بوديم كه در جنگ احد از بيم نام و ننگ جانهاى خود را در دفاع از او به مرگ عرضه داشتيم. پيامبر (ص) از آن معركه جان سالم بدر برد و اگر دفاع ما از او نبود در چنگ درندگان فرومى افتاد...»

اين ابيات كه ما برگزيديم ابيات نسبتا پاكيزه آن قصيده است. در حالى كه ابيات ناپسند آن را حذف كرده ايم و با وجود اين در همين ابيات هم مطالبى هست كه گفتن آن نارواست، نظير: «ما كسانى هستيم كه به ما پناه آورد» يا «جان سالم برد...» و اينكه در ابيات بعد از ابوبكر به «بنده قبيله تيم» ياد كرده و به سه خليفه كه خدايشان از آنان خشنود باد آن نسبتها را داده است...

اما سخن او در مورد بنى اميه كه گفته است «افرادى بودند ميان گزافه گوى و چرب زبان و درمانده...» از سخن عبدالملك بن مروان گرفته شده است. عبدالملك خطبه خواند و خليفگان بنى اميه را كه پيش از او بودند چنين ياد كرد و گفت: «به خدا سوگند من خليفه درمانده و چرب زبان و گزافه گوى فرومايه نيستم.» و مقصود او عثمان و معاويه و يزيد بن معاويه بود. و اين شاعر دو تن ديگر از آنان را با كلمات «متزندق» و حمار (بى دين- خر) ياد كرده و مقصودش وليد بن يزيد بن عبدالملك و مروان بن محمد بن مروان است.

كار مهاجران و انصار پس از بيعت ابوبكر

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مى گويد: چون بشير بن سعد با ابوبكر بيعت كرد و مردم هم بر ابوبكر گرد آمدند و بيعت كردند. ابوسفيان بن حرب از كنار خانه يى كه على بن ابى طالب عليه السلام در آن بود گذشت، آنجا ايستاد و اين ابيات را سرود:

«اى بنى هاشم! مردم را در حق خود به طمع ميندازيد به ويژه خاندان تيم بن مره و خاندان عدى را. حكومت فقط بايد براى شما و ميان شما باشد و كسى جز ابوالحسن على شايسته و سزاوار آن نيست...»

[اين ابيات كه در متن چهار بيت است به همين ترتيب و با اندك تفاوت لفظى در بيت چهارم در تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 126 چاپ بيروت 1379 ق و سه بيت اول آن در الجمل شيخ مفيد، ص 57، چاپ نجف آمده است و نيز رجوع كنيد به نبرد جمل (ترجمه ى جمل شيخ مفيد) به قلم اين بنده، ص 64، چاپ تهران، 1367، نشر نى. م. ]

على بن ابوسفيان فرمود: همانا كارى را اراده كرده اى كه ما اهل آن نيستيم، و همانا پيامبر (ص) با من عهدى فرموده است و ما همگان بر همان عهد پايداريم. ابوسفيان على را رها كرد و به خانه عباس بن عبدالمطلب رفت و به او گفت: اى اباالفضل! تو به ميراث برادرزاده ات سزاوارترى، دست بگشاى تا با تو بيعت كنم زيرا مردم پس از بيعت من با تو در مورد تو مخالفت نخواهند كرد. عباس خنديد و گفت: اى ابوسفيان! كارى را كه على نمى پذيرد و كنار مى زند عباس به جستجوى آن برآيد؟ ابوسفيان نااميد برگشت.

زبير بن بكار مى گويد: محمد بن اسحاق گفته است: قبيله اوس چنين نقل مى كند كه نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت كرده بشير بن سعد است و قبيله خزرج چنين نقل مى كند كه نخستين كس اسيد بن حضير است كه با ابوبكر بيعت كرده است.

من (ابن ابى الحديد) مى گويم: بشير بن سعد، خزرجى و اسيد بن حضير، اوسى است و هر دو قبيله اين دو موضوع را به پاس حرمت سعد بن عباده نقل مى كنند، زيرا هيچ كدام خوش نمى دارند متهم به اين شوند كه درباره او كارشكنى كرده اند. خزرجيان كه خويشاوندان و نزديكان اويند نمى خواهند اقرار كنند كه بشير بن سعد نخستين بيعت كننده با ابوبكر است و كار سعد بن عباده را تباه كرده است و مى خواهند چاره سازى كنند و آن را به اسيد بن حضير نسبت مى دهند، زيرا او از طايفه اوس است كه دشمنان خزرج بوده اند. اوسى ها هم خوش نمى دارند كه اين كار را به اسيد بن حضير نسبت دهند و بگويند او نخستين كسى است كه در مورد سعد بن عباده كارشكنى كرده است تا متهم به رشك بردن بر خزرجيان نشوند. به اين جهت چاره انديشى مى كنند كه كارشكنى را به خود قبيله خزرج نسبت دهند. و مى گويند: نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت كرد و كار سعد بن عباده را تباه نمود بشير بن سعد بود و بشير يك چشمش كور (و سست عهد) بوده است.

آنچه در نظر من (ابن ابى الحديد) ثابت شده اين است كه نخست عمر با ابوبكر بيعت كرد و پس از او به ترتيب بشير بن سعد و اسيد بن حضير و ابوعبيده بن جراح و سالم- وابسته و آزاد كرده ابوحذيفه- بوده اند.

زبير بن بكار مى گويد: دو مرد از انصار كه از شركت كنندگان در جنگ بدر بودند و آن دو عويم بن ساعده و معن بن عدى هستند ابوبكر و عمر را براى شكستن بيعت سعد بن عباده و به تباهى كشاندن كار او تحريك كردند.

مى گويم (ابن ابى الحديد): اين دو مرد به روزگار زندگى پيامبر (ص) هم از دوستان ابوبكر بودند. البته كينه و دشمنى يى كه با سعد بن عباده داشتند و آن را سببى است كه در كتاب القبائل ابوعبيده معمر بن مثنى آمده به اين موضوع دامن زده است و هر كس مى خواهد از آن آگاه شود به آن كتاب مراجعه كند.

عويم بن ساعده

[عويم بن ساعده از افراد قبيله اوس انصار و از شركت كنندگان در بيعت عقبه دوم بوده است. به اسدالغابه ابن اثير، ج 4، ص 158 مراجعه فرماييد. م. همان كسى است كه چون انصار گرد سعد بن عباده جمع شدند به آنان گفت: اى گروه خزرج! اگر اين حكومت به جاى آنكه در قريش باشد از شماست دليل بياوريد و به ما نشان دهيد تا ما هم با شما بيعت كنيم و اگر مخصوص ايشان است و به شما ارتباطى ندارد، حكومت را به آنان واگذار كنيد و به خدا سوگند پيامبر (ص) رحلت نفرمود مگر اين كه ما دانستيم ابوبكر خليفه اوست و اين هنگامى بود كه به او فرمان داد با مردم نماز بگزارد. انصار دشنامش دادند و او را بيرون كردند و او شتابان خود را به ابوبكر رساند و تصميم او را براى طلب حكومت استوار ساخت. ]

اين موضوع را زبير بن بكار همينگونه در كتاب الموفقيات آورده است. مدائنى و واقدى گفته اند: معن بن عدى و عويم بن ساعده با يكديگر براى تحريك ابوبكر و عمر براى به دست آوردن حكومت و برگرداندن آن از انصار اتفاق كردند. مدائنى و واقدى مى گويند: معن بن عدى، ابوبكر و عمر را با خشونت و تندى به طرف سقيفه بنى ساعده مى كشاند تا پيش از آنكه كار از دست بشود به آن پيشى گيرند و برسند.

زبير بن بكار مى گويد: چون با ابوبكر بيعت شد جماعتى كه با او بيعت كرده بودند او را شتابان به مسجد رسول خدا (ص) آوردند و پايان آن روز پراكنده شدند و به خانه هاى خود رفتند. گروهى از انصار و گروهى از مهاجران جمع شدند و در آنچه ميان ايشان رخ داده بود نسبت به يكديگر عتاب كردند. عبدالرحمان بن عوف به آنان گفت: اى گروه انصار! شما هر چند كه با فضيلت و اهل نصرت و داراى سابقه ايد ولى ميان شما كسانى همچون ابوبكر و عمر و على و ابوعبيده نيست.

زيد بن ارقم گفت: اى عبدالرحمان! ما منكر فضيلت اينان كه نام بردى نيستيم و همانا بدان كه سرور انصار، يعنى سعد بن عباده، از ماست و آن كسى كه خداوند به پيامبر خويش فرمان داد بر او سلام رساند و به قرآن خواندنش گوش فرادهد، يعنى ابى بن كعب و آن مردى كه روز رستاخيز پيشاپيش عالمان حركت خواهد كرد، يعنى معاذ بن جبل و آن مردى كه رسول خدا گواهى او را به جاى گواهى دو مرد پذيرفت يعنى خزيمه بن ثابت، همگى از مايند و اين را بخوبى مى دانيم كه ميان اين كسان از قريش كه نام بردى آن كسى كه اگر در جستجوى حكومت برمى آمد هيچ كس در آن مورد با او ستيز نمى كرد على بن ابى طالب است.

زبير بن بكار مى گويد: فرداى آن روز ابوبكر برخاست و براى مردم خطبه خواند و چنين گفت: اى مردم من عهده دار كار شما شدم و حال آنكه بهترين شما نيستم. اگر پسنديده رفتار كردم ياريم دهيد و اگر ناپسند كردم و به كژى گراييدم مرا راست كنيد. همانا مرا شيطانى است كه گاه آهنگ من مى كند! پس هر گاه خشم گرفتم شما و من بايد برحذر باشيم. شما را از لحاظ روى و موى بر يكديگر برترى نخواهد بود. راستى امانت است و دروغ خيانت. ضعيف شما در نظر من قوى است تا حق او را به او بازگردانم و قوى شما ضعيف است تا حق را از او بازگيرم. همانا هيچ قومى جهاد در راه خدا را رها نمى كند مگر اينكه خداوند او را زبون مى سازد و تبهكارى ميان هيچ قومى شيوع پيدا نمى كند مگر آنكه بلاء و گرفتارى همه ايشان را فرومى گيرد. تا هنگامى كه از خداوند اطاعت مى كنم از من اطاعت كنيد و چون از فرمان او نافرمانى كردم ديگر اطاعت از من برعهده شما نخواهد بود. خدايتان رحمت كناد! براى نماز خود برخيزيد.

ابن ابى عبره قرشى در اين باره ابيات زير را سروده است:

«سپاس آن را كه شايسته و سزاوار ستايش است، ستيزه از ميان رفت و با صديق بيعت شد...»

زبير بن بكار مى گويد: محمد بن اسحاق روايت كرده است كه چون با ابوبكر بيعت شد خاندان تيم بن مره افتخار كردند. ابن اسحاق مى گويد: عموم مهاجران و تمام انصار در اين موضوع هيچ شك و ترديد نداشتند كه پس از پيامبر (ص) على (ع) خليفه و حاكم خواهد بود. فضل بن عباس گفت: اى گروه قريش و به ويژه اى بنى تميم! شما خلافت را به عوض نبوت گرفتيد و حال آنكه ما سزاوار خلافت هستيم و شما را در آن سهمى نيست. هر چند اگر مى خواستيم در جستجوى اين حكومت كه خود شايسته آنيم برآييم كراهت مردم از ما به سبب كينه و رشك ايشان نسبت به ما از كراهت آنان به ديگران بيشتر بود و ما خوب آگاهيم كه با سالار ما (على عليه السلام) عهدى شده است كه او پايبند آن است.

يكى از فرزندان ابولهب بن عبدالمطلب بن هاشم هم در اين مورد چنين سروده است:

«گمان نمى بردم كه خلافت از بنى هاشم بيرون باشد تا چه رسد از ابوالحسن على! مگر او نخستين كس از شما نيست كه بر قبله شما نماز گزارده است و از همه مردم به قرآن و سنت ها آگاه تر نيست؟...»

[يعقوبى در تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 124، چاپ بيروت، 1379 ق اين چهار بيت را با اندك اختلافى در مصراع سوم از عتبه پسر ابولهب مى داند. شيخ مفيد در كتاب الجمل، ص 58، چاپ نجف آنرا از عبدالله بن ابى سفيان بن حارث بن عبدالمطلب مى داند و نيز به نبرد جمل، ص 64، چاپ تهران، نشر نى، 1367 ش مراجعه فرماييد. م. ]

زبير بن بكار مى گويد: على عليه السلام به او پيام داد و او را از اين كار نهى كرد و دستور فرمود ديگر اينگونه نگويد. و فرمود: سلامت دين براى ما از هر چيز ديگر بهتر است.

زبير بن بكار مى گويد: خالد بن وليد كه از پيروان ابوبكر و مخالفان على (ع) بود، براى ايراد خطبه برخاست و چنين گفت:

اى مردم! ما در آغاز اين دين گرفتار كارى شديم كه به خدا سوگند قبول و پذيرش آن بر ما سخت و سنگين بود و چنان بوديم كه گويا كينه هاى خونخواهى داريم. و به خدا سوگند چيزى نگذشت كه سنگينى آن بر ما سبك شد و دشوارى آن بر ما آسان گرديد و پس از آن كه از ايمان آوردن افراد شگفت مى كرديم چنان شد كه از هر كس كه درباره بر حق بودن آن شك مى كرد دچار شگفتى مى شديم و سرانجام به همان چيزى كه از آن نهى مى كرديم فرمان داده شديم و از چيزهايى كه به آن فرمان مى داديم بازداشته شديم. به خدا سوگند چنان نبود كه در پناه عقل و انديشه مسلمان شويم، بلكه توفيق (خداوند) بود. همانا كه وحى تا استوار نشد قطع نگرديد و پيامبر از ميان ما نرفته است كه پس از او پيامبر ديگرى را عوض بگيريم و پس از انقطاع وحى منتظر وحى ديگر باشيم. امروز شمار ما از ديروز بيشتر است، در حالى كه در گذشته بهتر از امروز بوديم هر كس آن را رها كرده است او را به حال خود رها مى كنيم. و به خدا سوگند اين صاحب امر، يعنى ابوبكر، كسى نيست كه از او بازخواست شود يا در مورد او اختلافى باشد و شخصيت او پوشيده و نيزه اش كژ و خميده نيست.

مردم از سخن او تعجب كردند. حزن بن ابى وهب مخزومى- كه رسول خدا (ص) نام او را سهل نهاده بود و او جد سعيد بن مسيب فقيه است- خالد را ستود و اين ابيات را سرود:

«مردان بسيارى از قريش برپا خاستند، ولى هيچيك از ايشان چون خالد نبود... »

زبير بن بكار مى گويد: محمد بن موسى انصارى كه به ابن مخرمه معروف است براى ما از قول ابراهيم بن سعد بن ابراهيم بن عبدالرحمان بن عوف زهرى نقل مى كرد: كه چون با ابوبكر بيعت و كار او مستقر شد، گروه بسيارى از انصار از بيعت با او پشيمان شدند و برخى برخى ديگر را سرزنش كردند و على بن ابى طالب را ياد كردند و نام او را بلند بر زبان مى آوردند و حال آنكه او در خانه خود بود و پيش ايشان نيامد و مهاجران از اين موضوع بيتابى مى كردند و بيم داشتند و در اين باره سخن بسيار شد. و سخت ترين افراد قريش نسبت به انصار تنى چند بودند كه سهيل بن عمرو يكى از افراد خاندان عامر بن لوى و حارث بن هشام و عكرمه بن ابى جهل كه هر دو مخزومى بودند در شمار ايشانند. و آنان اشراف قريش بودند كه نخست با پيامبر (ص) جنگ كرده بودند و سپس به اسلام درآمده بودند و همگى مصيبت ديده و خونخواه بودند كه انصار كسان ايشان را كشته بودند.

سهيل بن عمرو را درجنگ بدر مالك بن دخشم به اسيرى گرفته بود و اما حارث بن هشام را در جنگ بدر عروه بن عمرو زخمى كرد در حاليكه او از برادر خود مى گريخت. عكرمه بن ابن جهل چنان بود كه پدرش ابوجهل به دست دو پسر عفراء كشته شد و زرهش را زياد بن لبيد به غنيمت گرفت و اين كينه ها در دلهاى ايشان بود.

[در صورتى كه اينان نسبت به انصار اين چنين كينه توزى كنند، كينه هاى آنان نسبت به اميرالمومنين عليه السلام كه بيشتر كشته شدگان بدر به دست او كشته شده اند چه اندازه بوده است؟ م. ]

و چون انصار از كار كناره گرفتند اين گروه جمع شدند. سهيل بن عمرو برخاست و گفت: اى گروه قريش! همانا اين قوم را خداوند انصار ناميده و در قرآن آنان را ستايش فرموده است و بدينگونه براى آنان بهره يى بزرگ و شانى عظيم است و آنان مردم را به بيعت خود و على بن ابى طالب فرامى خوانند. على بن ابى طالب در خانه خود نشسته است و اگر مى خواست به آنان پاسخ مى داد. اينك آنان را به تجديد بيعت و تسليم شدن به حكومت سالار خود (ابوبكر) فراخوانيد اگر پذيرفتند چه بهتر وگرنه با آنان جنگ كنيد كه به خدا سوگند از پيشگاه خداوند اميد دارم كه شما را بر آنان پيروز فرمايد همانگونه كه به يارى ايشان پيروز شديد.

سپس حارث بن هشام

[حارث، برادر تنى ابوجهل است كه روز فتح مكه به ام هانى پناه برد و از كشته شدن نجات يافت. به اسدالغابه ابن اثير، ج 1، ص 351 مراجعه فرماييد. م. برخاست و گفت: هر چند در گذشته انصار پايگاه ايمان بودند و مدينه را خانه ايمان قرار دادند و پيامبر (ص) را از خانه ما به خانه خود بردند و پناه و يارى دادند و سپس چندان تحمل زيان كردند كه اموال خود را با ما تقسيم كردند و دوشادوش ما كار كردند، ولى اينك در مورد كارى سخن مى گويند كه اگر بر آن پايدارى كنند از آنچه به آن موصوفند بيرون خواهند شد و در اين صورت ميان ما و ايشان چيزى جز شمشير نخواهد بود. و اگر از سخن خود برگردند چيزى است كه براى آنان و كسانى كه متهم به همراهى با آنان هستند سزاوارتر است. ]

سپس عكرمه پسر ابوجهل برخاست و گفت: به خدا سوگند، اگر اين گفتار رسول خدا ( ص) كه فرموده است: «پيشوايان از قريش هستند» نبود ما هرگز اميرى و حكومت انصار را منكر نمى شديم و هر آينه شايسته آن بودند، ولى اين گفتار سخنى است كه در آن شكى و با وجود آن اختيارى نيست و انصار در اين مورد بر ما شتاب كردند و به خدا سوگند ما حكومت را با زور نگرفته ايم و آنان را از شوراى خود بيرون نكرده ايم و اين حالتى كه انصار در آن قرار گرفته اند از امور سست و ياوه و از مكايد شيطان است و هيچ اميد و آرزويى به آن نبايد داشت. اينك بر آنان حجت آوريد و اگر نپذيرفتند با ايشان جنگ كنيد و به خدا سوگند، اگر از همه قريش جز يك مرد باقى نماند خداوند اين حكومت را بهره او خواهد فرمود.

گويد: در اين هنگام ابوسفيان بن حرب هم آمد و چنين گفت:

اى گروه قريش! انصار را نشايد كه بر مردم برترى جويند مگر آنكه به برترى ما بر خودشان اقرار كنند وگرنه درباره ما كار به هر كجا رسد بسنده است و براى آنان هم كارشان به هر كجا رسد بسنده خواهد بود. و به خدا سوگند اگر سرمستى و كفران نعمت كنند ما ايشان را براى حفظ اسلام فرومى كوبيم، همانگونه كه خودشان براى آن شمشير زدند. اما على بن ابى طالب، به خدا سوگند سزاوار و شايسته است كه بر قريش سرورى كند و انصار هم از او فرمان خواهند برد.

چون سخنان اين گروه به انصار رسيد، خطيب ايشان ثابت بن قيس بن شماس

[ثابت بن قيس از قبيله خزرج انصار است و او را سخنگوى انصار و خطيب پيامبر (ص) مى دانسته اند. در جنگ يمامه به روزگار حكومت ابوبكر كشته شد. براى اطلاع بيشتر به الاستيعاب ابن عبدالبر، ج 1، ص 193، در حاشيه الاصابه مراجعه فرماييد. م. برخاست و گفت: اى گروه انصار! اگر اين سخنان را دينداران قريش مى گفتند صحيح بود كه بر شما گران آيد ولى اينك كه دنياداران و خاصه آنانى كه همگى از شما مصيبت ديده و خونخواهند اين سخنان را گفته اند بر شما گران نيايد و سخن پسنديده، سخن مهاجران برگزيده است. بنابراين اگر مردانى از قريش كه اهل آخرت هستند سخنى مانند سخن اين گروه گفتند در آن صورت هر چه مى خواهيد بگوييد وگرنه خويشتندار باشيد. ]

حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است:

«سهيل و پسر حرب و حارث و عكرمه پسر ابوجهل كه سرزنش كننده ماست بانگ برداشتند. ما پدرش را كشتيم و سلاح او را از تنش بيرون كشيديم و در بطحاء بى ارزش تر از نعل ستوران شد...»

چون اين شعر حسان به قريش رسيد خشمگين شدند و به ابن ابى عزه

[به شرح حال اين شاعر دسترسى پيدا نكردم. آيا پسر ابوعزه جمحى است كه شاعر قريش بود و در جنگ بدر اسير شد و پيامبر آزادش فرمود و تعهد كرد در جنگ ديگرى شركت نكند و باز در جنگ احد شركت كرد و اسير و اعدام شد؟ براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ترجمه مغازى واقدى به قلم اين بنده، ص 222 مراجعه فرماييد. م. كه شاعر ايشان بود فرمان دادند پاسخ حسان را بدهد و او چنين گفت: ]

«اى گروه انصار، از پروردگار خود بترسيد و از شر فتنه ها به خداوند پناه بريد من از جنگى خطرناك بيم دارم كه در آن شير در گلوى شيرخواران گير كند. سعد بن عباده آن را دامن مى زند و او فتنه است. اى كاش سعد وجود نمى داشت...»

زبير بن بكار مى گويد: پس از آنكه جمهور مردم با ابوبكر بيعت كردند، قريش، معن بن عدى و عويم بن ساعده را كه داراى فضل قديم در اسلام بودند گرامى داشتند. انصار انجمنى فراهم ساختند و آن دو را فراخواندند و چون آمدند آنان را در پيوستن به مهاجران سرزنش كردند و خطاى آن دو را بزرگ شمردند. نخست معن سخن گفت و چنين اظهار داشت:

اى گروه انصار! آنچه خداوند براى شما اراده فرموده است بهتر از آن چيزى است كه خودتان براى خويش خواسته و اراده كرده ايد. از شما كار بسيار خطرناكى سرزد كه فرجام پسنديده خطر آن را كاست. اگر شما بر قريش آن حقى را مى داشتيد كه ايشان بر شما دارند و شما مى خواستيد همان كارى را كه ايشان كردند انجام بدهيد، آنگونه كه از ايشان درباره شما احساس ايمنى مى كنم از شما درباره آنان در امان نبودم. اينك اگر متوجه اشتباه خود شده باشيد از عهده آن بيرون آمده ايد وگرنه همچنان در آن باقى خواهيد بود.

مى گويم (ابن ابى الحديد): مقصود از اين كه «از شما كار بسيار خطرناكى سرزد كه فرجام پسنديده خطر آن را كاست.» اين است كه شما با ادعاى خلافت كار بسيار خطرناكى را مرتكب شديد ولى اين كه سرانجام از آن دست برداشتيد و خويشتندارى كرديد و آرام گرفتيد و با مهاجران بيعت كرديد از شدت خطر كاسته شد. معن آن كار را خطرى بزرگ دانسته است از اين جهت كه اگر صرف نظر كردن و خويشتندارى در پى آن نبود فتنه يى بزرگ برپا مى شد.

و اين سخن معن «كه اگر شما بر قريش آن حقى را مى داشتيد...» به اين معناست كه: اگر شما بر قريش حق برترى مى داشتيد و قريش ادعاى خلافت مى كرد و شما از آنان مى خواستيد كه از آن دست بردارند و همين گفتگو و ستيزى كه ميان شماست صورت مى گرفت من در امان نبودم كه شما آنان را نكشيد و خونريزى نكنيد و به بردبارى شما مطمئن نبودم كه صبر و شكيبايى پيشه سازيد و حال آنكه قريش صبر و بردبارى كردند و براى خود روا ندانستند كه با شما جنگ كنند و اقدام به كشتن و ريختن خونهاى شما نكردند.

زبير بن بكار مى گويد: سپس عويم بن ساعده سخن گفت و چنين اظهار داشت: كه اى گروه انصار! يكى از نعمتهاى خداوند بر شما اين بود كه آنچه را براى خود خواستيد او براى شما نخواست. اينك خداوند را بر اين نيك آزمايى و عافيت و برگرداندن اين بلا و گرفتارى از خود، سپاس و ستايش كنيد. و من در آغاز و انجام اين فتنه شما نگريستم و ديدم كه سرچشمه آن آرزوهاى بى مورد و رشك بوده است. اينك از كينه توزيها بپرهيزيد. البته من هم دوست مى داشتم كه خداوند اين حكومت را به حق ميان شما قرار مى داد و ما هم در آن زندگى مى كرديم.

انصار بر آن دو پريدند و به آنان دشنام دادند. فروه بن عمرو مقابل آن دو ايستاد و گفت: گويا اين سخن خود را فراموش كرده ايد كه به قريش گفته ايد: «ما مردمى را پشت سر خود گذاشته ايم كه به سبب فتنه انگيزى ايشان ريختن خون آنان حلال شده است»؟ به خدا سوگند اين سخنى است كه هرگز آمرزيده و فراموش نمى شود. «گاه مار بازمى گردد در حالى كه زهرش در دندانش باقى است».

معن در اين باره اين ابيات را سروده است:

«انصار به من گفتند: سخن درست و صواب نگفتى. گفتم: آيا براى من سهم و بهره يى در سخن باقى است!...»

عويم بن ساعده هم در اين باره چنين سروده است:

«انصار چند برابر بيش از آنچه به معن گفته بودند به من گفتند و اين كار، نادانى است و از نادانى سرچشمه مى گيرد...».