رسم كودكان محل براين بودكه درعيدنوروز،همديگرراخبرمي كردندو دسته جمعي براي گرفتن عيدي به خانه مدرس مي رفتند .
آقاهم بچه هارادوست داشت وضمن نوازش به هركدام يك سكه يك ريالي ،عيدي مي داد .
دريكي ازاعياد، كودك همسايه جلوترازهمه سكه راگرفت ورفت ولحظه اي بعدامدودرگروه كودكان سكه نگرفته كه نشسته بودندتاشيريني بخورندنشست وبازمدرس به اوسكه اي داد .
اين عمل چندبارتكرارشد .
مدرس نگاهي به كودك كردواوراشناخت وفهميدكه پسرعباس درشكه چي است كه خانواده اي فقيربودند .
مدرس ازكودك پرسيد .
تا ظهرچندبارديگرمي آيد .
آن كودك ازشدت شرمساري سكوت كرد .
مدرس گفت:عيبي نداردهمديگررازيادترمي بينيم ولي براي اينكه خسته نشوي بنشين اينجا،هشت بار حساب مي كنيم وهشت سكه يك ريالي شمردوبه اوداد .
آن كودك ازشوق به گريه افتاد .
مدرس دستي برسرش كشيدومشغول دادن عيدي به بچه هاي ديگرشد .