بخل

نسخه متنی -صفحه : 31/ 2
نمايش فراداده

عموى بخيل

مكي حكايت كرد .

پدرم عمويي داشت كه اورااز كثرت مال "سليمان كثري "مي خواندندومراكه بچه بودم خيلي دوست مي داشت و زيادپيش اومي رفتم اماتاهنگامي كه به بلوغرسيدم چيزي به من نبخشيدوازحد بخل درگذشت .

روزي براوواردشدم قطعه اي دارچين كه يك قيرطنمي ارزيدجلودست داشت ،پس ازآنكه ازآن استفاده كرددست بردم كه تكه اي ازآن بردارم ،چون نگاهش به من افتاددست پس كشيدم گفت:مترس ودستت راعقب نكش همه اش براي تو،دل بدمداروبه من گمان بدمبر،من خسيس نيستم ،آنطورهستم كه توبخواهي ،اصلاتماميش براي تو،خدامي داندبه طوع دل وطيب خاطراين رابه تومي بخشم ودوست دارم خيروفايده اي به توبرسد .

مكي گويدتكه دارچين راواگذاشتم وهمان لحظه برخاستم وپس ازآن به عراق آمدم .

ديگرنه من اوراديدم نه اومراتامرد .