ديونيزيوس قبل ازميلادپادشاه سيراكوزفرمانروايي ظالم وستمگربود .
مردم سيراكوزاز وي سخت متنفربودندولي براي حفظجان خوداورااحترام مي كردند .
ديونيزيوس از نفرت مردم نسبت به خودآگاه بودوپيوسته ازآن مي ترسيدكه روزي يكي ازاهالي سيراكوزبه اوحمله كندواورابه قتل برساند .
اين پادشاه ستمگرازراه غارت اموال مردم ثروت زيادي فراهم كرده بود .
اودرقصرزيباوباشكوهي زندگي مي كرد .
دراين قصرگروهي ازخدمتكاران شب وروزدرخدمت وي هرآن آماده انجام فرمانهاي اوبودند .
يك روزيكي ازنزديكان صميمي وي كه داموكلس نام داشت پس ازبيان كلمات تملق آميزوچاپلوسي بسياربه وي گفت:راستي كه توچقدرخوشبخبت هستي .
هرچيزي راكه ممكن است روزي آدم آرزوي داشتن آن رادرسربپروراندتوداري .
ناگهان ديونيزيوس پرسيد .
آيادوست داري كه به جاي من باشي ؟داموكلس ازشيندن اين پرسش به هراس افتاد .
ازآن ترسيدكه پادشاه ظالم ازترس آنكه مباداوي روزي براي نشستن برتخت سلطنت اورابكشد،فرمان قتل اوراصادركند .
اين بودكه فوراپاسخ داد .
نه اعليحضرتا!دوست نداردكه به جاي شماباشم ،بلكه آرزويم آن است كه فقطبراي يك روزبتوانم ازثروت وخوشيهاولذتهاي شمااستفاده كنم .
آنوقت است كه خودراخوشبخت ترين مرددنيامي دانم وديگرهيچ آرزويي ندارم .
ديونيزيوس درميان حيرت داموكلس گفت:بسيارخوب ،مانعي ندارد .
من به تو اجازه مي دهم كه به جاي من باشي وازخوشيهاي روزگارآنچنان كه من ازآنهالذت مي برم ،استفاده كني .
فرداي آن روزداموكلس به قصرشاهي آمد .
شاه به خدمتكاران دستوردادكه اورابرتخت بنشانندوازآن به بعداوراپادشاه خودبدانندواز وي اطاعت كنند .
داموكلس درسالن پذيرايي برسرميزي نشست كه پرازغذاهاي مطبوع بود .
گلهاي زيباوعطرهاي دل انگيزقصرراپرساخته بودوداموكلس احساس مي كرد كه چيزي كم ندارد .
اواكنون خودراخوشبخت ترين فرددنيامي دانست .
اماوقتي كه روي تخت نشست ناگهان چشمش به شمشيري افتادكه بربالاي سراوبوسيله يك تارمو به سقف آويخته شده بود .
بخوبي آشكاربودكه اگرآن تارموقطع مي شدشمشيرسنگين وبران برسراوفرودمي آمد .
اكنون هرلحظه خطراوراتهديدمي كرد،زيراامكان داشت كه موپاره شود .
خنده برلبهاي داموكلس خشكيدورنگ ازچهره اش پريدو دستهايش به لرزه افتاد .
اوديگرهيچ غذايي نمي خواست وهيچ شرابي نمي نوشيدو خواستارشنيدن هيچ آهنگي نبود .
اوفقطآرزوداشت كه ازآن قصرفراركندوبه هر جاكه باشدبرود .
دراين هنگام ديونيزيوس واردتالاربزرگ شدوازاوپرسيد .
چرامي لرزي ؟چرامي ترسي ؟چه خبرشده ؟داموكلس اشاره اي به شمشيربران كردو گفت:آن شمشيرراببين !آن شمشيرراببين !آيامي بيني ؟پادشاه گفت:آري ، مي بينم .
آياتونمي داني كه يك چنين شمشيري هميشه بربالاي سرمن آويخته است و زندگي مراتهديدمي كندومن مي ترسم كه هرلحظه كسي به من حمله كندومرابكشد؟ من خوب مي دانم همه كساني كه من يكي ازعزيزانشان راكشته ام پيوسته درانديشه انتقام اند .
داموكلس گفت:اجازه بدهيدمن بروم .
من حالامي دانم كه چقدراشتباه مي كردم وصاحبان زروزورآنچنان كه من تصورمي كردم خوشبخت نيستند .
اجازه بدهيد من به خانه خودكه دردهكده اي كوچك است برگردم ودرآنجابه زندگي خودادامه دهم .
پادشاه پذيرفت .
داموكلس به روستاي خودبازگشت وهرگزازآنجابيرون نيامد،امانام شمشيرداموكلس درتاريخ جاودان ماند .