روزي شخصي نزدشيخ ابوسعيدآمدوگفت اي شيخ نزدتوآمده ام تابه من ازاسرار حق چيزي بياموزي .
شيخ به اوگفت بازگردوفردابياتارازحق به توباموزم .
اورفت وفردانزدشيخ آمدشيخ موشي رادريمان حقه قوطي ياظرف كوچكي كه در آن جواهربگذارندنهاده بودوسرآن حقه رامحكم بسته بودوقتي كه آن شخص آمد شيخ آن حقه رابه اودادوگفت اين حقه راببرولي بكوش كه مباداسرآن راباز كني .
اوآن حقه راباخودبردولي سرانجام هوس اوشعله ورشدكه آيادرميان اين حقه چيست وچه رازي وجوددارد؟وسوسه هواي نفس موجب شدوسرانجام سرآن رابازكردناگاه موشي ازآن بيرون جست ورفت اونزدشيخ ابوسعيدآمدوگفت من ازتوسرخداخواستم توموشي به من دادي ؟شيخ گفت اي درويش ماموشي درحقه بتوداديم تونتوانستي آن راپنهان كني چگونه سرالهي رابه تودهيم كه آن را نگاه داري ؟
هركه رااسرارحق آموختند
قفل كردندودهانش دوختند