شخصي با غلامي در كشتي نشست .
غلام قبل از آن ، دريا نديده بود و محنت كشتي نيازموده .
گريه و زاري در نهاد و لرزه در اندامش افتاد .
چندان كه ملاطفت كردند ، آرام نميگرفت آن شخص عاجز شد و چاره ندانست .
حكيمي در آن كشتي بود ، آن شخص را گفت اگر اجازه بمن دهي ، او را بطريقي خاموش گردانم .
شخص گفت اينكار تو نهايت لطف و كرم است حكيم فرمان داد تا غلام را به دريا انداختند .
باري چند ، غوطه بخورد .
پس مويش بگرفتند و سوي كشتي آوردند .
به دو دست در سكان كشتي آويخت .
چون بالا آمد به گوشه اي نشست و آرامش يافت .
آن شخص تعجب كرد و پرسيد كه در اين كار چه حكمت بود ؟ حكيم پاسخ داد از اول ، محنت غرق شدن نچشيده بود ، و قدر سلامت كشتي نميدانست .
همچنين قدر عافيت كسي داند كه به مصيبتي گرفتار آيد .
/ گلستان سعدي