يكي از ملوك يونان بر سقراط حكيم گذر كرد و او را در خواب ديد .سر پايي بر او بزد و گفت برخيز .سقراط برخاست ، و از كوكبه شاهي پروا نكرده التفاتي به وي ننمود .ملك گفت مرا نميشناسي ؟ سقراط گفت نه ، وليكن در طبع چهارپايان مي بينمت ، چه لگد زدن كار ايشان است .ملك گفت اين چنين گستاخانه سخن گويي ، حالي كه تو بنده و رعيت مني ؟ سقراط گفت نه چنين است ، بلكه تو بنده مني گفت چطور ؟ گفت براي آنكه شهوتها و آرزوها ترا بنده و فرمانبردار خود ساخته اند و من آنها را بنده و محكوم خود گردانيده ام .ملك از آن سخن خجل گشته ، از آن مقام در گذشت ./ بزم ايران