امام صادق عليه السلام نقل فرموده اند كه روزي حضرت عيسي عليه السلام با سه نفر از اصحابش بجهت امري از منزل درآمدند ، پس عبورعيسي عليه السلام به سه شمش طلا افتاد كه دروسط راه افتاده بود ، به اصحاب فرموود اين طلا انسان ها را ميكشد ! و ازبين ميبرد واز آنجا رد شدند ، تا اينكه يكي از سه نفر گفت يا عيسي من حاجت و كار مهمي دارم ، اجازه دهيد از محضرتان مرخص شوم و رفت .دومي نيز گفت من هم كار مهمي دارم و بايد بروم ، حضرت باو هم اجازه داد .سومي گفت منهم كار مهمي دارم و رفت .پس از چند لحظه اي هر كدامشان سر آن طلاها بهمديگر رسيدند و فهميدند كه منظور هر يك از آمدن ، صيد طلا بوده است .پس دو نفرشان به سومي گفتند برو و غذائي بخر و بياور تا بخوريم ، او چون رفت با خود انديشيد كه من در غذا سم ميريزم كه آندو چون خوردند بميرند و خود بتنهائي اين سه خشت طلا را تصاحب كنم و آندو نفر نيز با خود گفتند وقتي كه برگشت ، او را ميكشيم تا خودمان دو نفر مال را بخش نمائيم ! چون آنشخص برگشت ، آندو نفر را كشتند سپس غذا را خورده و آندو نيز بمردند .عيسي عليه السلام بان مكان بازگشت در حاليكه آن سه نفر مرده بودند پس باذن خداوند متعال آنها را زنده كرد و گفت آيا نگفتم كه امثال اين شمش طلا انسانها را نابود مينمايد ؟! / بحار ج 73 ص 143