پادشاه ستمگر - پند نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

پند - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پادشاه ستمگر

ديونيزيوس قبل ازميلادپادشاه سيراكوزفرمانروايي ظالم وستمگربود .

مردم سيراكوزاز وي سخت متنفربودندولي براي حفظجان خوداورااحترام مي كردند .

ديونيزيوس از نفرت مردم نسبت به خودآگاه بودوپيوسته ازآن مي ترسيدكه روزي يكي ازاهالي سيراكوزبه اوحمله كندواورابه قتل برساند .

اين پادشاه ستمگرازراه غارت اموال مردم ثروت زيادي فراهم كرده بود .

اودرقصرزيباوباشكوهي زندگي مي كرد .

دراين قصرگروهي ازخدمتكاران شب وروزدرخدمت وي هرآن آماده انجام فرمانهاي اوبودند .

يك روزيكي ازنزديكان صميمي وي كه داموكلس نام داشت پس ازبيان كلمات تملق آميزوچاپلوسي بسياربه وي گفت:راستي كه توچقدرخوشبخبت هستي .

هرچيزي راكه ممكن است روزي آدم آرزوي داشتن آن رادرسربپروراندتوداري .

ناگهان ديونيزيوس پرسيد .

آيادوست داري كه به جاي من باشي ؟داموكلس ازشيندن اين پرسش به هراس افتاد .

ازآن ترسيدكه پادشاه ظالم ازترس آنكه مباداوي روزي براي نشستن برتخت سلطنت اورابكشد،فرمان قتل اوراصادركند .

اين بودكه فوراپاسخ داد .

نه اعليحضرتا!دوست نداردكه به جاي شماباشم ،بلكه آرزويم آن است كه فقطبراي يك روزبتوانم ازثروت وخوشيهاولذتهاي شمااستفاده كنم .

آنوقت است كه خودراخوشبخت ترين مرددنيامي دانم وديگرهيچ آرزويي ندارم .

ديونيزيوس درميان حيرت داموكلس گفت:بسيارخوب ،مانعي ندارد .

من به تو اجازه مي دهم كه به جاي من باشي وازخوشيهاي روزگارآنچنان كه من ازآنهالذت مي برم ،استفاده كني .

فرداي آن روزداموكلس به قصرشاهي آمد .

شاه به خدمتكاران دستوردادكه اورابرتخت بنشانندوازآن به بعداوراپادشاه خودبدانندواز وي اطاعت كنند .

داموكلس درسالن پذيرايي برسرميزي نشست كه پرازغذاهاي مطبوع بود .

گلهاي زيباوعطرهاي دل انگيزقصرراپرساخته بودوداموكلس احساس مي كرد كه چيزي كم ندارد .

اواكنون خودراخوشبخت ترين فرددنيامي دانست .

اماوقتي كه روي تخت نشست ناگهان چشمش به شمشيري افتادكه بربالاي سراوبوسيله يك تارمو به سقف آويخته شده بود .

بخوبي آشكاربودكه اگرآن تارموقطع مي شدشمشيرسنگين وبران برسراوفرودمي آمد .

اكنون هرلحظه خطراوراتهديدمي كرد،زيراامكان داشت كه موپاره شود .

خنده برلبهاي داموكلس خشكيدورنگ ازچهره اش پريدو دستهايش به لرزه افتاد .

اوديگرهيچ غذايي نمي خواست وهيچ شرابي نمي نوشيدو خواستارشنيدن هيچ آهنگي نبود .

اوفقطآرزوداشت كه ازآن قصرفراركندوبه هر جاكه باشدبرود .

دراين هنگام ديونيزيوس واردتالاربزرگ شدوازاوپرسيد .

چرامي لرزي ؟چرامي ترسي ؟چه خبرشده ؟داموكلس اشاره اي به شمشيربران كردو گفت:آن شمشيرراببين !آن شمشيرراببين !آيامي بيني ؟پادشاه گفت:آري ، مي بينم .

آياتونمي داني كه يك چنين شمشيري هميشه بربالاي سرمن آويخته است و زندگي مراتهديدمي كندومن مي ترسم كه هرلحظه كسي به من حمله كندومرابكشد؟ من خوب مي دانم همه كساني كه من يكي ازعزيزانشان راكشته ام پيوسته درانديشه انتقام اند .

داموكلس گفت:اجازه بدهيدمن بروم .

من حالامي دانم كه چقدراشتباه مي كردم وصاحبان زروزورآنچنان كه من تصورمي كردم خوشبخت نيستند .

اجازه بدهيد من به خانه خودكه دردهكده اي كوچك است برگردم ودرآنجابه زندگي خودادامه دهم .

پادشاه پذيرفت .

داموكلس به روستاي خودبازگشت وهرگزازآنجابيرون نيامد،امانام شمشيرداموكلس درتاريخ جاودان ماند .

/ 106