پادشاه ستمگر - پند نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
پادشاه ستمگر
ديونيزيوس قبل ازميلادپادشاه سيراكوزفرمانروايي ظالم وستمگربود .مردم سيراكوزاز وي سخت متنفربودندولي براي حفظجان خوداورااحترام مي كردند .ديونيزيوس از نفرت مردم نسبت به خودآگاه بودوپيوسته ازآن مي ترسيدكه روزي يكي ازاهالي سيراكوزبه اوحمله كندواورابه قتل برساند .اين پادشاه ستمگرازراه غارت اموال مردم ثروت زيادي فراهم كرده بود .اودرقصرزيباوباشكوهي زندگي مي كرد .دراين قصرگروهي ازخدمتكاران شب وروزدرخدمت وي هرآن آماده انجام فرمانهاي اوبودند .يك روزيكي ازنزديكان صميمي وي كه داموكلس نام داشت پس ازبيان كلمات تملق آميزوچاپلوسي بسياربه وي گفت:راستي كه توچقدرخوشبخبت هستي .هرچيزي راكه ممكن است روزي آدم آرزوي داشتن آن رادرسربپروراندتوداري .ناگهان ديونيزيوس پرسيد .آيادوست داري كه به جاي من باشي ؟داموكلس ازشيندن اين پرسش به هراس افتاد .ازآن ترسيدكه پادشاه ظالم ازترس آنكه مباداوي روزي براي نشستن برتخت سلطنت اورابكشد،فرمان قتل اوراصادركند .اين بودكه فوراپاسخ داد .نه اعليحضرتا!دوست نداردكه به جاي شماباشم ،بلكه آرزويم آن است كه فقطبراي يك روزبتوانم ازثروت وخوشيهاولذتهاي شمااستفاده كنم .آنوقت است كه خودراخوشبخت ترين مرددنيامي دانم وديگرهيچ آرزويي ندارم .ديونيزيوس درميان حيرت داموكلس گفت:بسيارخوب ،مانعي ندارد .من به تو اجازه مي دهم كه به جاي من باشي وازخوشيهاي روزگارآنچنان كه من ازآنهالذت مي برم ،استفاده كني .فرداي آن روزداموكلس به قصرشاهي آمد .شاه به خدمتكاران دستوردادكه اورابرتخت بنشانندوازآن به بعداوراپادشاه خودبدانندواز وي اطاعت كنند .داموكلس درسالن پذيرايي برسرميزي نشست كه پرازغذاهاي مطبوع بود .گلهاي زيباوعطرهاي دل انگيزقصرراپرساخته بودوداموكلس احساس مي كرد كه چيزي كم ندارد .اواكنون خودراخوشبخت ترين فرددنيامي دانست .اماوقتي كه روي تخت نشست ناگهان چشمش به شمشيري افتادكه بربالاي سراوبوسيله يك تارمو به سقف آويخته شده بود .بخوبي آشكاربودكه اگرآن تارموقطع مي شدشمشيرسنگين وبران برسراوفرودمي آمد .اكنون هرلحظه خطراوراتهديدمي كرد،زيراامكان داشت كه موپاره شود .خنده برلبهاي داموكلس خشكيدورنگ ازچهره اش پريدو دستهايش به لرزه افتاد .اوديگرهيچ غذايي نمي خواست وهيچ شرابي نمي نوشيدو خواستارشنيدن هيچ آهنگي نبود .اوفقطآرزوداشت كه ازآن قصرفراركندوبه هر جاكه باشدبرود .دراين هنگام ديونيزيوس واردتالاربزرگ شدوازاوپرسيد .چرامي لرزي ؟چرامي ترسي ؟چه خبرشده ؟داموكلس اشاره اي به شمشيربران كردو گفت:آن شمشيرراببين !آن شمشيرراببين !آيامي بيني ؟پادشاه گفت:آري ، مي بينم .آياتونمي داني كه يك چنين شمشيري هميشه بربالاي سرمن آويخته است و زندگي مراتهديدمي كندومن مي ترسم كه هرلحظه كسي به من حمله كندومرابكشد؟ من خوب مي دانم همه كساني كه من يكي ازعزيزانشان راكشته ام پيوسته درانديشه انتقام اند .داموكلس گفت:اجازه بدهيدمن بروم .من حالامي دانم كه چقدراشتباه مي كردم وصاحبان زروزورآنچنان كه من تصورمي كردم خوشبخت نيستند .اجازه بدهيد من به خانه خودكه دردهكده اي كوچك است برگردم ودرآنجابه زندگي خودادامه دهم .پادشاه پذيرفت .داموكلس به روستاي خودبازگشت وهرگزازآنجابيرون نيامد،امانام شمشيرداموكلس درتاريخ جاودان ماند .