حكايت دنيا - پند نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
حكايت دنيا
سارباني ازمقابل شترمست بگريخت وشتربدنبال اودويدمردچون جائي رابراي فرارنيافت بناچار خويشتن رادرچاهي آويزان كردودست دردوشاخ درخت زدكه بالاي چاه روئيده بود وپايهايش برجائي قرارگرفت .وقتي خوب حواس خودراجمع كرد،هردوپاي بر سرچهارماربودكه سرازسوراخ بيرون آورده بودند .نظربقعرچاه افكنداژدهائي سهمناك ديددهان گشاده كه افتادن اوراانتظارمي كشيد .باوحشت سرش رابالا گرفت وموشهاي سياه وسپيدي راديدكه باسرعت مشغول جويدن شاخه هابودند .اودر حاليكه هرلحظه هراسان ترازقبل مي شد،به اطراف نگريست كه راه چاره اي راپيدا كندوناگهان درمقابل خودش كندوي عسلي راديدكه مقداري عسل درآن بود .لبهايش رابه نزديك كندوي عسل بردوقدري ازشيريني آن چشيد .عسل آنقدردر نظرش شيرين وخوشمزه آمدكه ازكارخودغافل ماندوديگرفكرنكردكه پاي اوبر سرچهارماراست وممكن است هرلحظه اي اين چهارماربحركت درآيندوموشهارا هم فراموش كردكه دارند،شاخه هارامي جوندوآنقدردرخوردن عسل مشغول شدكه ناگهان بريدن شاخه هابوسيله موشهاسپيدخاتمه يافت واودردهان اژدهاافتاد .وبدان مثل دنيا،مثل همان چاه است كه درون آن پرازبلاومصيبت وترس است .وموشهاي سپيدوسياه ،مثل شب وروزاست وشاخه هاهم مثل زندگي انسان رادارند كه دائمابوسيله شب هاوروزهائي كه مي آيندومي روند،كوتاه وكوتاه ترمي شوند وآن چهارمارچهارعنصروجودآدمي هستندكه ستون تندرستي انسان هستندوهرگاه يكي ازآن چهارمارازجاي خودحركت كند،زهرقاتل ومرگ حاضرباشندوچشيدن شهدوشيريني عسل ،همان لذات اين جهان فاني است كه فايده آن اندك است ورنج وعاقبت بدآن بسيارمي باشدواين عسل كارش همان است كه انسان راازتوجه به جهان آخرت بازمي داردوراه نجات رابرروي اومي بنددوآن اژدهاي قعرچاه نيز همان اژدهاي مرگ است كه بهيچ عنوان ازدست اوخلاصي نيست /كليله ودمنه