مردي از عابدان از مردم ، گوشه گيري اختيار نموده و در غاري از كوههاي لبنان روزگار ميگذارنيد ، روزها را دائما بروزه سپري ميكرد و در هر شب برايش گرده ناني از خزانه غيب الهي ميرسيد كه نيمه اي را براي افطار مصرف ميكرد و نيمه ديگر را جهت سحري كنار ميگذاشت .مدت مديدي حال و روزش چنين بود ، اصلا از كوه پائين نمي آمد تا اينكه شبي چون خواست افطار نمايد آن نان از برايش نرسيد ! گرسنگي بدو فشار آورده و بدان سبب نيز خواب از ديدگانش رخت بسته بود تا اينكه نماز شامگاهش را خواند و هر چه منتظر گرديد تا چيزي برايش برسد ، ميسر نشد صبحگاه از كوه بزير آمد ، در پائين آن كوه ، دهي از دهات وجود داشت كه سكنه اش تماما نصراني بودند ، آن عابد بدر خانه گبري رفت و از او تقاضاي نان نمود !! آن گبر ، دو گرده نان جو بدو بخشيد ، چون نانها را گرفت و قصد رفتن نمود سگ آن مرد نصراني بدنبال آن عابد روان شد و بپارس كردن مشغول گرديد تا اينكه عابد يكي از آن دو نان را بطرفش افكند تا سگ بدان مشغول شود چون آن حيوان نان را خورد بار ديگر دنبال عابد شتافت و بپارس كردن مشغول شد ، عابد آن نان ديگر را همچنين بطرفش افكند پس بار ديگر آن نان را خورد و صدايش بلندتر گرديد و لباس آن مرد را بدندان پاره كرد ! د ر اين هنگام عابد گفت سبحان الله ! سگي بي حياتر از تو در همه عمرم نديدم ، صاحبت دو گرده نانم داد و تو هر دو را خوردي و باز هم غوغا مينمائي و لباسم را پاره ميكني ؟ خداوند متعال آن سگ را بنطق درآورد و گفت من بيحيا نيستم !!! بدان كه من در خانه اين نصراني روزگار ميگذرانم ، گوسفندانش را نگهباني ميكنم و از خانه اش مراقبت مينمايم و هر چه بمن ميدهد از استخوان و نان قانعم ! چه بساگاهي چند روز مرا فراموش ميكند و بمن چيزي نميدهد بلكه گاهي چند روز ميگذرد كه نه خود چيزي گيرش مي آيد و نه من ! با اين وجود از هنگاميكه خود را شناختم از خانه اش دوري ننمودم و روي بسوي در ديگري جز او نكردم و عادتم چنين است هر گاه چيزي رسيد شكر مينمايم و اگر نه صبر ميكنم .اما اي عابد تو فقط يكشب نانت قطع گرديد صبر و تحمل نكردي تا اينكه از در رازق بندگان بدر خانه گبري روي آوردي !! از دوست بريدي و صحبت دشمنش گزيدي ، حال به بين من بي حيايم يا تو ؟ !!! عابد چون اين حال بديد و اين سخنان شنيد با دو دست برسرش كوبيد و بيهوش افتاد .مولف گويد مرحوم شيخ بهائي رضوان الله تعالي عليه همين مضمون را در اشعار خويش در كتاب نان و حلوا آورده است عابدي در كوه لبنان بد مقيم ، در بن غاري چو اصحاب الرقيم روي دل از غير حق برتافته ، گنج عزت را ز عزلت يافته روزها ميبود مشغول صيام ، قرص ناني مي رسيدش وقت شام نصف آن شامش بدي نصفي سحور، وز قناعت داشت در دل صد سرور بر همين منوال حالش ميگذشت ، نامدي زان كوه هرگز سوي دشت از قضا يكشب نيامد آن رغيف ، شد ز جوع آن پارسا زار و نحيف كرد مغرب را ادا وانگه عشاء، دل پر از وسواس در فكر عشاء بسكه بود از بهر قوتش اضطراب ، نه عبادت كرد عابد شب نه خواب صبح چون شد زان مقام دلپذير، بهر قوتي آمد آن عابد بزير بود يك قريه بعرب آن جبل ، اهل آن قريه همه گبر و دغل عابد آمد بر در گبري ستاد، گبر او را يك دو نان جو بداد بستد آن نان را و شكر او بگفت ،وز وصول طعمه اش خاطر شكفت كرد آهنگ مقام خود دلير، تا كند افطار ز آن خبز شعير در سراي گبر بد گرگين سگي ، مانده از جوع استخواني و رگي پيش او گر خط پرگاري كشي ، شكل نان بيند بميرد از خوشي بر زبان گر بگذرد لفظ خبر، خبز پندارد رود هوشش ز سر كلب در دنبال عابد بو گرفت ، آمدش دنبال و رخت او گرفت زآن دو نان عابد يكي پيشش فكند، پس روان شد تا نيابد زو گزند سگ بخورد آن نان و از پي آمدش ، تا مگر بار دگر آزاردش عابد آن نان دگر دادش روان ، تا كه از آزار او يابد امان كلب خورد آن نان و از دنبال مرد، شد روان و روي خود واپس نكرد همچو سايه در پي او ميدويد، عف عفي ميكرد و رختش ميدريد گفت عابد چون بديد آن ماجرا، من سگي چون تو نديدم بيحيا صاحبت غير از دو نان جو نداد، و آن دونان خود بستدي اي كج نهاد ديگرم از پي دويدن بهر چيست ، وين همه رختم دريدن بهر چيست سگ بنطق آم د كه اي صاحب كمال ، بي حيا من نيستم چشمت بمال هست از وقتيكه بودم من صغير، مسكنم ويرانه اين گبر پير گوسفندش را شباني ميكنم ، خانه اش را پاسباني ميكنم گاه گاهي نيم نانم ميدهد، گاه مشتي استخوانم ميدهد گاه غافل گردد از اطعام من ، وز تغافل تلخ گردد كام من بگذرد بسيار بر من صبح و سام ، لااري خبزا و لا القي الطعام هفته هفته بگذرد كاين ناتوان ، ني ز نان يابد نشان ني ز استخوان گاه هم باشد كه پير پر محن ، نان نيابد به رخود يا بهر من چونكه بر درگاه او پرورده ام ، رو بدرگاه دگر ناورده ام هس تكارم بر دراين پير گبر، گاه شكر نعمت او گاه صبر تا قمار عش با او باختم ، جز در او من دري نشناختم گه بچوبم ميزند گه سنگها، از در او من نيمگردم جدا چونكه نامد يكشبي نانت بدست ، در بناي صبر تو آمد شكست از در رزاق ر بر تافتي ، بر در گبري روان بشتافتي بهر ناني دوست را بگذاشتي ، كرده ئي با دشمن او آشتي خود بده انصاف اي مرد گزين ، بيحياتر كيست من يا تو ببين مرد عابد زين سخن مدهوش شد، دست را بر سر زد و از هوش شد اي سگ نفس بهائي ياد گير، اين قناعت از سگ آن گبر پير / كليات شيخ بهائي ره بكوشش غلامحسين جواهري نان و حلوا ص 13