اسير-شكم - پند نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
اسير-شكم
شيخ بوسعيدابوالخيرروزي درنيشابور به محله اي ميگذشت .رفتگران چاه مبرزپاك خيك مياوردندودرچاله اي ميريختند صوفيان چون آنجارسيدندبيني بگرفتندوميگريختندشيخ ايشان رابخواندوگفت اين نجاست بزبان حال باماسخن ميگويدميگويدماآن طعامهاي لذيدوخوشبوي هستيم كه شماپول براي ماخرج ميكرديدوجانهاي خودرابراي مانثارميكرديدو هرسختي ومشقتي كه ازآن حكايت نتوان كرددرراه بدست آوردن ماتحمل ميكرديد به يك شب كه باشماصحبت داشتيم به رنگ شماشديم .ازمابه چه سبب ميگريزيدوبيني خويش ميگيريد؟ماكه رنگ وبوي درون شماهستيم .چون شيخ اين سخن بگفت فريادازجمع برآمدوبسياربگريستند .اسرارالتوحيد