بايزيد بسطامي يكي از عرفا مدت سي سال بود كه از بسطام خارج شده بود و در كسب علم و معرفت ميكوشيد .
پس از گذشت اين مدت زمان طولاني ، ميل كرد تا به شهر خويش بازگردد .
مردم بسطام ، همين كه از خبر آگاه شدند ، تدارك استقبال پر شكوهي را از او فراهم كردند .
بايزيد ، در نزديك شهر متوجه جمعيت انبوهي شد كه منتظر ورود او بودند .
شيخ ، باز نگريست و از ياري كه كنارش بود ، پرسيد اينها براي چه آمده اند ؟ يار پاسخ داد با تو صحبت خواهند داشت .
بايزيد ، به سوي آسمان نگريست و گفت خداوندا من از تو ميخواهم كه مردم را به خودت متوجه سازي و از من دور كني اتفاقا آن روز ، از ايام ماه مبارك رضمان بود .
شيخ ، كوزه اي آب بر پشت و قدري نان خشك با خويش داشت .
در برابر چشم آن جمعيت ، بر زمين نشست ، و آب بر نان زد و شروع به جويدن و خوردن آن كرد .
مردم كه انتظار نداشتند در چنين روزهايي ، كسي مثل اين شيخ عالي مقام ، به روزه خوراي علني بپردازد ، ابتدا حيرت كردند و سپس از گرد شيخ متفرق شدند .
هنگامي كه هيچ كس درآنجا نمانده بود غير از شيخ و يارش ، آن يار از او پرسيد اين چه بود كه با مردم نمودي ؟ شيخ گفت ديدم كه اشتياق اين جمعيت براي استقبال از من ، غرور و تكبري را در دلم كاشته است كه اگر جلوي رشد آن را نگيرم ، ايمانم را خواهد سوزانيد بايد كاري ميكردم كه از چشم اين مردم ، دور شوم و هواي نفس خودم را سركوب كنم پس به اين كار زشت پرداختم تا بر هر دو مقصود خويش دست يابم .
/ از يادداشتهاي يك دانشجو