آورده اندكه درعصر سلطان سنجردرويشي ازبهرسؤال تقاضاي پول به درسراي توانگري رفت .
سرايي مشيد استوارودروازه اي بلندوديوارهاي مزخرف ،طلااندودديد .
درويش به خود انديشيدكه صاحب اينهمه اسباب ماراچيزبسياري خواهدداد .
آوازدادكه صاحب خيرازخيرمحروم نباشد،سائل بردراست وفاقه براوغالب .
صاحبخانه را كنيزكي بودشيرين نام .
پس براوخطاب كرد .
اي "شيرين "،"شكر"رابگوكه "مرجان "رابگويدكه "خوشقدم "راآوازكندكه به صوفي ،درويش بگويدكه در خانه نان حاضرنيست .
درويش كه اين تشريفات وتعظيم راازبراي نيمه ناني از صاحبخانه بشنيدگفت:يارب ،اسرافيل رابگوتاميكاييل رابگويدكه به عزراييل فرمان رساندكه جان اين ممسك "خسيس بدبخت راقبض كند .
صاحبخانه اين بشنيد ولرزه دراندامش آمد .
نيمه ناني بيرون آوردوبه دست درويش داد .
درويش نان رادرگوشه اي فرونهادوباعصايي كه داشت به خراب كردن درمشغول شد،صاحبخانه ديدكه درويش درسراي راويران مي كند،گفت:مگرديوانه شده اي ؟چرادرسراي راويران مي كني ؟درويش گفت:ديوانه نيستم .
يانان به اندازه درده ،يادربه اندازه نان كن !اين هردورانامتناسب ديدم .