عسسي نيمه شب مستي رادرميان بازارخفته ديد، آستينش گرفت كه برخيزتابرويم .
گفت:اي برادر!كجابرويم ؟گفت:به زندان پادشاه .
گفت:آستينم رهاكن كه اگرمن رفتن مي توانستم به خانه خودمي رفتم ودر اينجانمي خفتم