بدوران عبدالملك بسال هفتادوهشتم ،جابربن عبدالله انصاري درمدينه بمرد .
وي نودوچندسال داشت وديدگانش كورشده بود .
جابربه دمشق پيش معاويه رفته بوداماچندروزاورا نپذيرفت ووقتي پذيرفت جابربدوگفت:"اي معاويه مگرازپيغمبرخداصلي الله عليه وسلم نشنيده اي كه ميفرمود:"هركه ازحاجتمندي روي بپوشدخدابروزقيامت كه روزحاجتمندي اوست بدواعتنانكند"؟معاويه خشمگين شدوگفت:"شنيدم كه ميفرمود:"پس ازمن نارواهاخواهيدديد،صبركنيدتابرلب حوض پيش من آئيد .
"پس چراصبرنكردي ؟"جابرگفت:"چيزي راكه فراموش كرده بودم بيادمن آوردي .
"آنگاه برون شدوبرمركب خودنشست وبرفت .
پس ازآن معاويه ششصد ديناربراي اوفرستادكه پس فرستادونوشت .
"من قناعت رابرگشاده دستي ترجيح ميدهم وآن راازبرف خالص بيشتردوست دارم .
وقتي حادثه اي رخ دهدقاضي نفس خويشتن مي شوم .
بساكسان كه ديگران عليه آنهاقضاوت كنندوقاضي خويشتن نشوند .
جامه حيامي پوشم وآبروي خويش رابطلب گشاده دستي نميريزم .
"آنگاه به فرستاده معاويه گفت:"به پسرجگرخواره بگوبخداهرگزدرطومارتوثوابي كه من سبب آن باشم نخواهندنوشت