در زمان عمر شخصي در اثر پيري زمينگير شده و چون كودكان احتياج به پذيرائي و پرستاري داشت ، دختر وي با كمال علاقه و الفت او را شير ميداد و با شير و غذاي نرم او را نگهداري مينمود .عمر بان دختر گفت در اين زمان مانند تو دختري مهربان كه باين نحوه نسبت به پدر خدمت كند نشان ندارم و هيچ فرزندي همچنين حق پدر را ادا نميكند .دختر جواب داد بلي همينطور است كه ميفرمائيد ولي ميان حق من و حق پدر فرق زيادي است ، اگر چه من در خدمت هيچ تقصير و كوتاهي نميكنم ، اما آن وقتي كه پدرم مرا مي پرورد و خدمت ميكرد بر من ميلرزيد كه مبادا بمن آفتي برسد ولي من پدر را خدمتگزارم و شب و روز دعا ميكنم و مرگ او را از خدا ميخواهم تا زحمت او از من منقطع گردد ولي در خدمت من آن محبت پدر كه بمن داشت وجود ندارد .عمر گفت هذا افقه من عمر يعني من ظاهر قضيه گفتم ولي تو حقيقت آن را بيان نمودي ./ مجموعه قصه هاي شيرين صفحه 74 نقل از فيه ما فيه فصل 58 با تغيير عبارت .