حکمت

نسخه متنی -صفحه : 28/ 20
نمايش فراداده

مبارزه با نفس

سلطان ملكشاه سلجوقي برفقيهي گوشه نشين وعارفي عزلت گزين واردشد .

حكيم سرگرم مطالعه بودوسربرنداشت وبه ملكشاه تواضع نكرد،بدانسان كه سلطان به خشم اندرشدوبه اوگفت:آياتونمي داني من كيستم ؟من آن سلطان مقتدري هستم كه فلان گردنكش رابه خواري كشتم وفلان ياغي رابه غل وزنجيركشيدم وكشوري رابه تصرف درآوردم .

حكيم خنديدوگفت:من نيرومندترازتوهستم ،زيرامن كسي راكشته ام كه تواسيرچنگال بيرحم اوهستي .

شاه باحيرت پرسيد .

اوكيست ؟حكيم به نرمي پاسخ داد .

آن نفس است .

من نفس خودراكشته ام وتوهنوزاسيرانفس اماره خودهستي واگراسيراونبودي ازمن نمي خواستي كه پيش پاي توبه خاك افتم وعبادت خدابشكنم وستايش كسي راكنم كه چون من انسان است .

ملكشاه ازشنيدن اين سخن شرمنده شدوعذرخطاي گذشته خودرا خواست .