مردي بودبه نزدپادشاهي ،وهرروزبرخاستي وگفتي :بانيكوكارنيكوكاري كن كه بدكردارراكرداربدوي كفايت كند .
پادشاه وي راعزيزداشتي برآن .
يكي ،وي راحسدكردوگفت:وي همي گويدكه ملك را گنددهان همي آيد .
گفت:دليل توبراين مطلب چيست ؟گفت:آنكه وي رانزديك خويش خواني دست به بيني خويش بازنهدتابوي نشنود .
آنگاه بيامدوآن مردرا به خانه بردوطعامي دادكه اندروي سيربود .
پس ملك وي رابه نزدخودخواند .
وي دست به دهان بازنهاد .
ملك پنداشت كه آن مردراست گفته است .
ملك را عادت بودكه برات خلعت وسياست تنبيه هردوبه خطخويش نوشتي ومهركرده بدادي .
پس برآن مردبرات سياست بنوشت ومهركردوبه وي داد .
اوپنداشت كه برات خلعت است .
چون بيرون آمدهمان مردرفته بودتابازدارندكه حال وي به چه انجامد .
چون بيرون آمدوبرات داشت ،مردگفت:چيست ؟گفت:برات خلعت است .
گفت:چون حق نان ونمك داريم ايثاربه من كن .
گفت:كردم .
ازوي بستدگرفت وپيش عامل برد .
عامل گفت:پادشاه فرموده است كه تربكشندوپوشت به كاه بياكنند .
گفت:الله الله !اين درحق ديگري نبشته اند،رجوع كن با ملك .
گفت:درفرمان ملك رجوع نبود .
وي رابكشت .
ديگرروزآن مردپيش ملك بايستادوهمان بگفت:ملك راعجب آمد،گفت:آن خطچه كردي ؟گفت:فلان از من بخواست ،به وي بخشيدم .
گفت:اومي گويدكه تومراچنين گفتي :گفت:نگفتم:گفت:دست به دهن چرابازنهادي ؟گفت:آن مردمراسيرداده بود .
ملك گفت:سخن هرروزه بازگوي !بازگفت كه بدكرداررابدخويش كفايت كند .
گفت: مردي كه حسدبردومرابه گمان اندازدتابيگناهي راهلاك كند،خودهلاك شد، بدوي هم به وي بازرسيد ...