حکمت

نسخه متنی -صفحه : 28/ 8
نمايش فراداده

نتيجه بدخواهي

مردي بودبه نزدپادشاهي ،وهرروزبرخاستي وگفتي :بانيكوكارنيكوكاري كن كه بدكردارراكرداربدوي كفايت كند .

پادشاه وي راعزيزداشتي برآن .

يكي ،وي راحسدكردوگفت:وي همي گويدكه ملك را گنددهان همي آيد .

گفت:دليل توبراين مطلب چيست ؟گفت:آنكه وي رانزديك خويش خواني دست به بيني خويش بازنهدتابوي نشنود .

آنگاه بيامدوآن مردرا به خانه بردوطعامي دادكه اندروي سيربود .

پس ملك وي رابه نزدخودخواند .

وي دست به دهان بازنهاد .

ملك پنداشت كه آن مردراست گفته است .

ملك را عادت بودكه برات خلعت وسياست تنبيه هردوبه خطخويش نوشتي ومهركرده بدادي .

پس برآن مردبرات سياست بنوشت ومهركردوبه وي داد .

اوپنداشت كه برات خلعت است .

چون بيرون آمدهمان مردرفته بودتابازدارندكه حال وي به چه انجامد .

چون بيرون آمدوبرات داشت ،مردگفت:چيست ؟گفت:برات خلعت است .

گفت:چون حق نان ونمك داريم ايثاربه من كن .

گفت:كردم .

ازوي بستدگرفت وپيش عامل برد .

عامل گفت:پادشاه فرموده است كه تربكشندوپوشت به كاه بياكنند .

گفت:الله الله !اين درحق ديگري نبشته اند،رجوع كن با ملك .

گفت:درفرمان ملك رجوع نبود .

وي رابكشت .

ديگرروزآن مردپيش ملك بايستادوهمان بگفت:ملك راعجب آمد،گفت:آن خطچه كردي ؟گفت:فلان از من بخواست ،به وي بخشيدم .

گفت:اومي گويدكه تومراچنين گفتي :گفت:نگفتم:گفت:دست به دهن چرابازنهادي ؟گفت:آن مردمراسيرداده بود .

ملك گفت:سخن هرروزه بازگوي !بازگفت كه بدكرداررابدخويش كفايت كند .

گفت: مردي كه حسدبردومرابه گمان اندازدتابيگناهي راهلاك كند،خودهلاك شد، بدوي هم به وي بازرسيد ...