حاج شيخ جعفرشوشتري درسال قمري باعده اي به تهران آمده بود .ناصرالدين شاه براي به دست آوردن دل اوحواله اي به مبلغهزارتومان به نام اونوشت تاازخزانه دريافت كند .شيخ آن راردكرد .شاه گفت:به همراهان بدهيد .شيخ گفت:آنان توشه اه خودرابراي اين مسافرت تهيه كرده اند .شاه انگشتري ياقوت قيمتيش راكه درانگشت داشت بيرون آوردو آن رابه شيخ وگفت:وقت نمازدردست داشته باشيدويادمن كنيد .شيخ انگشتري راگرفت ودرانگشت كردوبازآن راردنمودوگفت:اين انگشتري دردست من نمي ماند .من يادشمارابه خاطرسپرده ام .حالاشماآن رادردست كنيدويادمن كنيد .