مردي بود كه كارش آبرساني بود .او الاغ ي داشت كه بر اثر كشيدن بارهاي مشقت تار ، پشتش خميده بود و زخمهاي بدي داشت به گونه اي كه شب و روز آرزوي مرگ ميكرد .از طرفي سيخ آهنين سقا ، دو طرف دمش را پر از زخم كرده بود .روزي رئيس طويله هاي حاكم شهر ، كه رفاقتي با آن سقا داشت ، آن الاغ را رنجور ديد و به سقا گفت چند روز اين خر را به من بده ، تا در طويله حاكم ، قوت خود را باز يابد .سقا با شادماني ، الاغ خود را به او سپرد و آن الاغ از محمت جانكاه نجات يافت و به آن طويله رفت .در آنجا ديد كه اسبهاي جنگي ، بهترين خوراكها را دارند و همه از عيش ونوش ، چاق و فربه ميباشند ، و غلامان از هر سو به آنها خدمت ميكنند و محل سكونت آنها را آب و جارو ميكنند ...آن الاغ ، سر به آسمان بلند كرد و گفت اي خداي بزرگ گيرم كه من خرم مگر مخلوق تو نيستم ؟ چرا بايد اين همه زار و لاغر و بيچاره باشم ولي اسبهاي شاه ، اين همه در ناز و نعمت و شادي بسر برند .پس از مدتي اعلام شد كه دشمن براي جنگ آمده است ، و بايد سپاهيان به دفع دشمن بپردازند ، و تمام اسبها را به ميدان جنگ ببرند .وقتي اسبها از جنگ بازگشتند ، بدنشان پر از زخم شده بود .پاهاي آنها را محكم با نوار ميبستند ، و نعل بندها را براي اصلاح سمهاي آنها ايستاده بودند ، بدنهاي آنها را ميشكافتند تا تيرها را خارج سازند وقتي كه الاغ ، وضع دلخراش آنها را ديد ، فقر و بيچارگي خود را از ياد برد و گفت اي پروردگار من به همان بينوايي و بيچارگي خشنود هستم و تصميم گرفت تا بر سرنوشت خويش شكايت بيهوده نبرد ./ داستانهاي مثنوي جلد 4