حماقت

نسخه متنی -صفحه : 151/ 133
نمايش فراداده

روستائيان -ساده لوح

در يكي از روستاها ، اربابي بود خيلي ظالم و سخت گير مثل ساير اربابها .

يك روز حكم ميكند كه رعيتها ، هر كدام دو كيلو كره براي سر سلامتي او بياورند .

رعيتها هم ، چيزي نداشتند .

هر چه فكر كردند كه چه كنند ، عقلشان به جايي نرسيد .

آخرش رفتند و دست به دامن كدخدا شدند .

از او خواستند كه پيش ارباب برود و بخواهد كه آنها را ببخشد و از دادن تكره معافشان كند .

كدخدا ، بادي به غبغب انداخت و قول داد كه پيش ارباب برود و كارشان را درست كند .

او پيش ارباب رفت و گفت ارباب رعيتها امسال كار زيادي نكرده اند و كمبود بارندگي نيز ، بيچاره شان كرده است ، قوه شان نميرسد كه هر كدام دو كيلو كره بدهند پس لطفي بكنيد و تخفيفي به آنها بدهيد .

ارباب از خدا بيخبر ، ميدانست كه مردم ده و كدخدا هم كه جزو همانهاست ، چقدر ساده دل هستند ، بنابراين گفت كدخدا جان هر چقدر فكر ميكنم كه ترا نااميد بفرستم ، دلم راضي نميشود .

برو به رعيتها بگو كه كره را بخشيدم ولي آنها به جايش دو كيلو روغن بياورند كدخدا ، به خيال اينكه براي رعيتها كاري انجام داده است .

خوشحال و خندان پيش اهل ده برگشت و گفت اي مردم هي بگوييد كه كدخدا آدم خوبي نيست رفتم پيش ارباب و آنقدر التماس كردم كه راضي شد به جاي دو كيلو كره ، دو كيلو روغن بدهد .

حالا برويد و به جان من دعا كنيد .

/ تمثيل و مثل جلد 1