وقتي كسي بيخود و بيجهت بهانه ميگيرد ، اين مثل را ميگويند روزهاي آخر زمستان بود و هنوز كوهها برف داشت ، و يخبندان بود .چوپاني ، بز لاغر و لنگي را كه نميتوانست از كوره راه هاي يخ بسته كوه بگذرد ، در جلوي آغل گذاشت تا حيوان ، در همان اطراف آغل بچرد .هر روز عصر كه ميشد و چوپان ، گله را از صحرا و كوه مياورد ، اين بز هم ميرفت توي گله و قاطي آنها ميشد و شب را در آغل ميخوابيد .يكروز كه بز داشت دور و بر آغل ميچريد و سگها هم آن اطراف خوابيده بودند ، يك گرگ داشت از آنجا رد ميشد .گرگ بز را ديد ، اما جرات نكرد تا به او حمله كند زيرا ميدانست كه سگهاي ده ، مهلت به او نميدهند تا فرار كند .ناچار فكري كرد و حيله اي انديشيد آرام آرام ، پيش بز آمد و خيلي يواش و آهسته ، بز را صدا كرد .بز گفت چيه ؟ چه ميخواهي ؟ گرگ با همان صداي آرام ، گفت اينجا نچر بز تعجب كرد و پرسيد براي چي ؟ گرگ ، مثل كسي كه قصد خيرخواهي داشته باشد ، گفت ميداني ، چون تو خيلي لاغر و ضعيف هستي ، دلم به رحم آمده است ، و ميخواهم راهي نشانت بدهم كه زود چاق شوي .بز با خودش فكر كرد شايد هم ، گرگ راست بگويد .بهتر است حرف او را گوش بدهم بلكه از اين لاغري و بيحالي و ضعيفي بيرون بيايم .بعد از گرگ پرسيد خوب بگو ببينم ، چطور ميتوانم چاق بشوم ؟ گرگ ، خوشحال از اينكه نقشه اش دارد ميگيرد ، گفت اين زمين ، زمين وقف است و علفش ، ترا چاق نميكند .راهش اين است كه بروي بالاي كوه و من هم الان به آنجا ميايم و با همديگر از علفهاي سبز و تر و تازه اش ميخوريم .بز با خودش باز هم فكر كرد كه گرگ به سفر ميرود و از آن سوي كوه بهتر و بيشتر از من خبر دارد .تازه اگر قصد بدي هم درباره من داشته باشد ، در آن محل ، چوپان و گوسفندان و بزهاي ديگر هستند سگهاي گله هم مواظب اطراف ميباشند ، پس بهتر است كه كمي صبر كنم وقتي گرگ دور شد ، من هم به آنجا بروم و چرا كنم .عصر هم با گوسفندها بر ميگردم .گرگ كه بز را در حال فكر كردن ديد ، فهميد كه حيله اش به طور كامل گرفته است ، پس از بز خداحافظي كرد و به راه افتاد و رفت ، تا در سر راه بز كمين كند .بز با مشاهده دور شدن گرگ ، خيالش راحت شد و آرام آرام ، شروع به حركت كرد .اما توي راه ديد كه اي دل غافل ، گرگ دارد دنبالش ميايد .در حالي كه به شدت ترسيده بود ، ايستاد تا گرگ رسيد .بز گفت ميدانم كه ميخواهي مرا بخوري من هم از دل و جان حاضرم چون از زندگي سير شده ام ، فقط از تو ميخواهم كه كمي صبر كني تا به بالاي كوه برسيم و آن وقت مرا بخوري ، چون اينجا نزديك ده است و اگر بخواهي مرا بخوري ، ممكن است كه از سر و صداي من ، سگها متوجه بشوند و نگذارند مرا بخوري مي بيني كه در اين وسط ، هم تو چيزي گيرت نميايد و هم ، من در اين ميان زخمي ميشوم .گرگ گفت خوب ميتواني فرياد نكشي بز با زيركي گفت اگر جيغ نكشم كه نميشود آخر دردم ميايد و بايد تحمل دندانهاي تيز ترا داشته باشم .گرگ متوجه شد كه بز حرف ناحساب نميزند .پس شرطش را قبول كرد و به دنبال او شروع كرد به بالا رفتن از كوه .نزديكهاي قله كوه ، گرگ خسته شد و شروع به بهانه گيري كرد داري گرد و خاك بلند ميكني ها بز فهميد كه گرگ دنبال بهانه است ، با مهرباني گفت اي گرگ من كه ميدانم خوراك تو هستم ، تو هم خودت ميداني كه هر چه به قله كوه برسيم ، امن تر است پس چرا عجله ميكني ؟ من كه گفتم از زنده بودن سير شده ام وگرنه همان پايين كوه جيغ ميكشيدم ، تا سگها بر سرت بريزند .گرگ گفت آخه كمي يواش برو .گرد و خاك نكن كه نزديك است چشمهايم كور شود بز با دلخوري گفت اين چه حرفي است كه ميزني روي يخ را رفتن كه گرد و خاك ندارد .بهانه بيجا نگير خلاصه ، هر دو راهشان را ادامه دادند و شروع به بالا رفتن كردند .گرگ كه از پشت سرش تس داشت و با خودش فكر ميكرد مبادا سگهاي ده از كار او خبر شوند و دنبالش بيايند ، هر چند قدمي كه ميرفت ، بر ميگشت و نگاهي به پشت سرش ميانداخت .بز هم كه ميدانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند ، دنبال فرصتي بود تا فرار كند .وقتي گرگ ، يكبار ديگر برگشت و به پشت سرش نگاه كرد بز تمام زورش را به پاهايش داد و فرار كرد ، و خودش را به گله رسانيد .سگهاي گله هم افتادند دنبال گرگ و فرايش دادند .بز با خودش عهد كرد كه ديگر به حرف ديگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ ، انتقام هم بگيرد .فرداي آن روز ، همان گرگ ، بز را رديد كه در جاي ديروزي اش ميچرد .با خودش گفت اينجا گرگ زياد است و همه مثل هم هستند خوب است پيش او بروم .شايد امروز او را گول بزنم ، و اينبار ديگر مهلت نخواهم داد .با اين فكر ، پيش بز رفت .بز هم كه از همان او را شناخته بود ، خودش را به نفهمي زد كه مثلا گرگ را نميشاسد .گرگ گفت آهاي بز اينجا ملك وقف است .بهتره كه براي چريدن به مكان ديگري بروي .بز گفت من حرف ترا باور نميكنم ، مگر به يك شرط .اگر شرطم را پذيرفتي هر جا كه بگويي ميروم .گرگ پرسيد شرط تو چيه ؟ بز گفت اگر حاضر شوي كه روي اين تنور گرم بايستي و دو دست خودت را يكبار در لب آن به زمين بزني و قسم بخوري كه اين ملك وقف است ، آن وقت حرفت را باور ميكنم .گرگ گفت خوب اينكه كاري ندارد و به سر تنور رفت تا قسم بخورد .در همان حال ، زير چشمي اطراف خود را ميپائيد كه نكند سگهاي ده ، يكمرتبه پيدايشان بشود غافل ازاينكه يك سگ قوي و بزرگ ، داخل تنور كه خاموش و سرد ميباشد نشسته است .همين كه سر تنور رفت و دستهايش را به لبه آن گذاشت و مشغول قسم خوردن شد ، سگ بيرون پرسيد و به او حمله كرد ./ تمثيل و مثل جلد 1