شيرمردي در بيابان عبور ميكرد ، خرسي را ديد كه گرفتار اژدها شده و اژدها او را محكم گرفته و ميكشد ، و او هر چه تلاش ميكند نميتواند خود را از اژدها نجات دهد .آن مرد براي نجات خرس ، دست به كار شد و سرانجام خرس را نجات داد ، از آن پس خرس مثل سگ اصحاب كهف براي پاسداري از آن شيرمرد به دنبال او راه افتاد ، تا در همه جا به او خدمت كند و خدمت او را جبران نمايد .حكيمي به آن شيرمرد رسيد و به او گفت خرس يك حيوان نااهل است ، دوست يبا نااهلان روا نيست ، به دوستي خرس دل مبند ...شيرمرد سخن حكيم را گوش نكرد و حتي به او گفت تو نسبت به من حسادت ميورزي ، از اينكه ميبيني خرسي اين گونه خادم من شده است .تا روزي خرس در بيابان خوابيده بود ، آن شيرمرد نيز در كنار خرس خوابيده بود مگسي به سراغ خرس آمد ، خرس هر چه با دستش آن مگس را رد ميكرد ، باز مگس ميامد و او را آزار ميداد .سرانجام خرس برخاست ورفت كنار كوه و سنگ بزرگي برداشت و آورد ديد آن مگس روي صورت آن شيرمرد نشسته است ، آن سنگ بزرگ را با خشم روي آن مگس انداخت تا اورا بكشد ، در نتيجه سر آن شيرمرد زير آن سنگ بزرگ كوفته شد و او جان داد .اين بود دوستي با خرس ، و دوستي خاله خرسه مهر ابله ، مهر خرس آمد يقين ، كين او مهر است و مهر اوست كين بنابراين با ابلهان جاهل ، همنشين مباش ./ مثنوي مولانا دفتر دوم .